گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد شانزدهم
هلاكت‌ ساعي‌ كاذب‌ در حضور منصور
حضرت‌ فرمودند: او اگر به‌ دروغ‌ قسم‌ ياد كند، به‌ گناه‌ خود دامنگير مي‌شود.

منصور به‌ حاجب‌ خود گفت‌: اين‌ مرد را بر طبق‌ گفتاري‌ كه‌ آن‌ مرد -يعني‌ حضرت‌ صادق‌ عليه‌السّلام - حكايت‌ مي‌كند قسم‌ بده‌!

حاجب‌ به‌ او گفت‌: بگو: وَاللهِ الَّذِي‌ لاَ إلَهَ إلاَّ هُوَ و شروع‌ كرد با عبارات‌ شديد و غليظ‌ در عظمت‌ خداوند، او را قسم‌ دادن‌.

حضرت‌ فرمودند: اين‌ طور وي‌ را قسم‌ مده‌! زيرا من‌ از پدرم‌ شنيدم‌ كه‌ از جدّم‌ رسول‌ اكرم‌ صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم ياد مي‌كرد كه‌ او گفت‌: بعضي‌ از مردم‌ هستند كه‌ به‌ دروغ‌ قسم‌ ياد مي‌كنند، و در قسم‌ خود خداوند را تعظيم‌ مي‌كنند، و وي‌ را به‌ صفات‌ حُسْنايش‌ مي‌ستايند. بنابراين‌ تعظيم‌ آنان‌ خداوند را، بر دروغ‌ و قسمشان‌ غلبه‌ پيدا مي‌كند و روي‌ اين‌ جهت‌ بلاء از آنان‌ به‌ تأخير مي‌افتد. وليكن‌ من‌ اين‌ مرد را قسم‌ مي‌دهم‌ به‌ قسمي‌ كه‌ پدرم‌ از جدَّم‌: رسول‌ خدا صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم نقل‌ كرده‌ است‌ كه‌ فرمود: اين‌ گونه‌ كسي‌ خداوند را قسم‌ نمي‌دهد مگر آنكه‌ فوراً آن‌ قسم‌ خورنده‌ در گناه‌ خود گرفتار مي‌گردد. منصور گفت‌: بنابراين‌ تو اي‌ جعفر او را قسم‌ بده‌!

حضرت‌ به‌ آن‌ مرد فرمودند: بگو: إنْ كُنْتُ كَاذِباً عَلَيْكَ فَقَدْ بَرِئتُ مِنْ حَوْلِ اللهِ وَ قُوَّتِهِ، وَ لَجَأتُ إلَي‌ حَوْلِي‌ وَ قُوَّتِي‌.

«اگر من‌ بر تو دروغ‌ مي‌بندم‌، تحقيقاً از حول‌ و قوّة‌ خدا بري‌ شده‌ام‌ و به‌ حول‌ و قوّة‌ خودم‌ پناه‌ آورده‌ام‌!» و آن‌ مرد اين‌ قسم‌ را ياد كرد.

و حضرت‌ عرض‌ كردند: اللَّهُمَّ إنْ كَانَ كَاذِباً فَأمِتْهُ! «خداوندا، اگر دروغ‌ مي‌گويد وي‌ را مرگ‌ بده‌!»

هنوز اين‌ دعاي‌ حضرت‌ پايان‌ نيافته‌ بود كه‌ آن‌ مرد به‌ روي‌ زمين‌ افتاد و مرد و جسدش‌ را برداشتند.

منصور در اين‌ حال‌ رو كرد به‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام و از حوائجش‌ پرسيد تا برآورده‌ كند. حضرت‌ فرمود: من‌ حاجتي‌ ندارم‌ مگر آنكه‌ با سرعت‌ به‌ اهل‌ بيتم‌ مراجعت‌ كنم‌، زيرا دلهايشان‌ به‌ من‌ تعلّق‌ دارد(و از دوري‌ من‌ نگران‌ هستند) .

منصور گفت‌: اين‌ با توست‌. هر وقت‌ ميل‌ داري‌ مي‌تواني‌ مراجعت‌ نمائي‌!

حضرت‌ از نزد منصور با حالت‌ إكرام‌ و احترام‌ بيرون‌ آمدند، و منصور از اين‌ قضيّه‌ به‌ تحيّر آمده‌ بود.

گروهي‌ گفتند: آن‌ مرد را مرگ‌ فَجْأه‌(سكته‌) گرفت‌ و از دنيا رفت‌. و برخي‌ از مردم‌ شروع‌ كردند به‌ تحقيق‌ و تفحّص‌ در امر آن‌ ميِّت‌، و به‌ صورت‌ وي‌ نگاه‌ مي‌نمودند. چون‌ او را بر روي‌ تابوت‌ نهادند و آمادة‌ دفن‌ بودند بعضي‌ از مردم‌ كه‌ بسيار كنجكاو بودند به‌ دو دسته‌ شده‌ يك‌ عدّه‌ وي‌ را مذمّت‌ مي‌كردند، و يك‌ عدّه‌ او را تمجيد مي‌نمودند.

هنگامي‌ كه‌ كاملاً بر روي‌ تابوت‌ قرار گرفت‌، كفن‌ از چهره‌ برداشت‌ و گفت‌: اي‌ مردم‌ من‌ خدايم‌ را ديدار كردم‌ و وي‌ سخط‌ و غضب‌ خود را به‌ من‌ رسانيد، و غضب‌ فرشتگان‌ زَبانية‌ او بر من‌ شدّت‌ يافت‌، به‌ جهت‌ امري‌ كه‌ از من‌ راجع‌ به‌ جعفر بن‌ محمد الصادق‌ بروز كرد. اي‌ مردم‌ از خدا بهراسيد، و خود را به‌ هلاكت‌ نيندازيد در آن‌ مهلكه‌اي‌ كه‌ من‌ خود را درافكندم‌! سپس‌ كنار كفن‌ را بر چهره‌اش‌ كشيد و به‌ موت‌ رفت‌. چون‌ او را نگريستند، ديدند هيچ‌ حركت‌ ندارد و كاملاً مرده‌ است‌ و او را دفن‌ كردند.[206]

نظير مضمون‌ اين‌ روايت‌ را شيخ‌ مفيد از نَقَلة‌ آثار، روايت‌ نموده‌ است‌، و در ذيل‌ آن‌ وارد است‌ كه‌: ربيع‌ به‌ حضرت‌ مي‌گويد: در وقت‌ ورود بر منصور لبانت‌ را به‌ چه‌ كلام‌ حركت‌ مي‌دادي‌؟!

حضرت‌ فرمود: به‌ دعاي‌ جدّم‌ حسين‌ بن‌ علي‌ عليهماالسلام . ربيع‌ مي‌گويد: من‌ گفتم‌: آن‌ دعا كدام‌ است‌؟!

امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام فرمود: يَا عُدَّتِي‌ عِنْدَ شِدَّتِي‌، وَ يَا غَوْثِي‌ فِي‌ كُرْبَتِي‌، اُحْرُسْنِي‌ بِعَيْنِكَ الَّتِي‌ لاَتَنَامُ، وَاكْنُفْنِي‌ بِرُكْنِكَ الَّذِي‌ لاَيُرَامُ.

«اي‌ اسباب‌ كار و عمل‌ من‌ در هنگام‌ شدّت‌ من‌، واي‌ پناه‌ من‌ در غصّه‌ و اندوه‌ من‌، مرا با نظر چشمت‌ كه‌ به‌ خواب‌ نمي‌رود محافظت‌ فرما، و در كَنَف‌ قدرت‌ و قوّتت‌ كه‌ كسي‌ ارادة‌ آن‌ نتواند كرد نگهداري‌ كن‌!»

ربيع‌ مي‌گويد: من‌ اين‌ دعا را حفظ‌ كردم‌، در هيچ‌ بليّه‌ و شدّتي‌ كه‌ بر من‌ وارد شد آن‌ را نخواندم‌ مگر آنكه‌ آن‌ گره‌ گشوده‌ گرديد. تا آخر روايت‌.[207]

بازگشت به فهرست

برخورد امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام با مرد ساعي‌ كاذب‌ در حضور منصور
ظاهراً بار ديگري‌ اين‌ داستان‌ براي‌ حضرت‌ به‌ وقوع‌ پيوسته‌ است‌، و وي‌ را براي‌ اين‌ منظور به‌ كوفه‌ احضار نموده‌اند:

كليني‌ از عدّة‌ اصحاب‌، از احمد بن‌ أبيعبدالله‌، از بعض‌ اصحابش‌ از صَفْوان‌ جَمَّال‌ روايت‌ نموده‌ است‌ كه‌ گفت‌: من‌ براي‌ مرتبة‌ دوم‌ ابوعبدالله‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام را به‌ كوفه‌ مي‌بردم‌ و ابوجعفر منصور در آنجا بود. هنگامي‌ كه‌ حضرت‌ بر هاشميّه‌(شهر أبوجعفر منصور) اشراف‌ پيدا كرد پايش‌ را از ركاب‌ بيرون‌ آورد و پياده‌ شد و يك‌ قاطر شهباء[208] طلب‌ نمود، و لباس‌ سفيدي‌ در بر كرد، و كمربند سفيدي‌ بر روي‌ آن‌ بست‌. و چون‌ بر منصور وارد شد او به‌ حضرت‌ گفت‌: آيا خودت‌ را به‌ پيامبران‌ شبيه‌ گردانيده‌اي‌؟!

حضرت‌ فرمود: چه‌ وقت‌ تو مرا از فرزندان‌ پيامبران‌ جدا مي‌كني‌؟!

منصور گفت‌: من‌ بر آن‌ شده‌ام‌ كه‌ به‌ مدينه‌ فرستم‌ كسي‌ را كه‌ نخل‌ آنجا را ببرد، و اطفال‌ را اسير گرداند.

حضرت‌ فرمود: به‌ چه‌ سبب‌ اي‌ اميرمومنان‌؟!

منصور گفت‌: به‌ من‌ چنين‌ رسيده‌ است‌ كه‌: نماينده‌ و مدير عامل‌ تو مُعَلَّي‌ بن‌ خُنَيْس‌ مردم‌ را به‌ سوي‌ تو فرا مي‌خواند، و اموال‌ را براي‌ تو گرد مي‌آورد.

حضرت‌ فرمود: والله‌ چنين‌ چيزي‌ نيست‌!

منصور گفت‌: من‌ سوگند به‌ خدا را از تو نمي‌پذيرم‌، و به‌ سوگندي‌ تنازل‌ نمي‌كنم‌ و راضي‌ نمي‌شوم‌ مگر آنكه‌ سوگند به‌ طَلاق‌ و عِتاق‌ و هَدْي‌ و مَشْي‌[209] باشد.

حضرت‌ فرمود: أبِالانْدَادِ مِنْ دُونِ اللهِ تَأمُرُنِي‌ أنْ أحْلِفَ؟! إنَّهُ مَنْ لَمْ يَرْضَ بِاللهِ فَلَيْسَ مِنَ اللهِ فِي‌ شَيْءٍ.

«آيا تو مرا امر مي‌كني‌ كه‌ به‌ شريكان‌ خدا سوگند بخورم‌ و سوگند به‌ خدا نخورم‌؟! حقّاً و تحقيقاً كسي‌ كه‌ به‌ خدا راضي‌ نگردد، هيچ‌ نصيبي‌ از خدا نخواهد داشت‌.»

منصور گفت‌: براي‌ من‌ فِقْهَت‌ را غلبه‌ مي‌دهي‌؟!

حضرت‌ فرمود: چگونه‌ مرا از فقه‌ دور مي‌پنداري‌ با وجودي‌ كه‌ من‌ پسر رسول‌ خدا مي‌باشم‌؟!

منصور گفت‌: من‌ ميان‌ تو و ميان‌ آن‌ كس‌ كه‌ سعايت‌ از تو نموده‌ است‌ جمع‌ مي‌كنم‌.

حضرت‌ فرمود: اين‌ كار را بكن‌! منصور گفت‌: تا آن‌ مرد ساعي‌ آمد.

حضرت‌ فرمود: اي‌ مرد آيا چنين‌ بوده‌ است‌؟!

آن‌ مرد گفت‌: نَعَمْ وَاللهِ الَّذِي‌ لاَ إلَهَ إلاَّ هُوَ، عَالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَةِ، الرَّحْمَنُ الرَّحِيمُ، لَقَدْ فَعَلْتَ!

آري‌ سوگند به‌ خداوندي‌ كه‌ معبودي‌ غير از او وجود ندارد، و او به‌ باطن‌ و آشكارا عالم‌ است‌، و داراي‌ اسم‌ رحمن‌و رحيم‌ مي‌باشد، تو آن‌ كار را انجام‌داده‌اي‌!»

حضرت‌ فرمودند: يَا وَيْلَكَ تُجَلِّلُ اللهَ فَيَسْتَحْيِي‌ مِنْ تَعْذِيبِكَ، وَلَكِنْ قُلْ: بَرِئْتُ مِنْ حَوْلِ اللهِ وَ قُوَّتِهِ وَ ألْجَأتُ إلَي‌ حَوْلِي‌ وَ قَوَّتِي‌.

«اي‌ واي‌ بر تو! تو كه‌ خدا را با جلالت‌ و عظمت‌ ياد مي‌كني‌ خدا از عذاب‌ كردن‌ تو خجالت‌ مي‌كشد، وليكن‌ اين‌طور بگو: من‌ از حَوْل‌ و قُوَّة‌ خدا بيرون‌ شدم‌ و به‌ حَوْل‌ و قُوَّة‌ خودم‌ درآمدم‌!»

چون‌ آن‌ مرد نَمَّام‌ و سخن‌ چين‌ با اين‌ عبارت‌ سوگند ياد كرد، هنوز سوگندش‌ به‌ آخر نرسيده‌ بود كه‌ مرده‌ بر روي‌ زمين‌ افتاد.

منصور به‌ حضرت‌ گفت‌: از اين‌ پس‌، سخن‌ هيچ‌ كس‌ را كه‌ بر عليه‌ تو چيزي‌ بگويد تصديق‌ نمي‌كنم‌، و جائزة‌ نيكوئي‌ به‌ حضرت‌ داد، و او را مراجعت‌ داد.[210]

شيخ‌ طوسي‌ با سند متّصلش‌ از ربيع‌ نظير اين‌ روايت‌ را آورده‌ است‌ و در آن‌ مرد ساعي‌ و نَمَّام‌ از ادّعاي‌ علم‌ غيب‌ حضرت‌ نزد منصور سخن‌چيني‌ نموده‌ بود.[211]

سيّدبن‌ طاووس‌ در «مهج‌ الدّعوات‌» از كتاب‌ عتيقي‌ با سند متّصل‌ خود از صفوان‌ بن‌ مهران‌ جمّال‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌: مردي‌ از قريش‌ و از طايفة‌ بني‌مخزوم‌ پس‌ از قتل‌ محمّد و ابراهيم‌ پسران‌ عبدالله‌ بن‌ حسن‌ به‌ نزد ابوجعفر منصور خبر برد كه‌ جعفر بن‌ محمد، معلّي‌ بن‌ خنيس‌ را براي‌ جمع‌آوري‌ اموال‌ نزد شيعيان‌ مي‌فرستد و اراده‌ دارد به‌ محمد بن‌ عبدالله‌ امداد كند.

منصور به‌ حدّي‌ عصباني‌ گرديد كه‌ نزديك‌ بود از شدّت‌ غضب‌ بر جعفر بن‌ محمد دستهاي‌ خود را بجود، و به‌ عمويش‌: داود كه‌ در آن‌ زمان‌ امير مدينه‌ بود نوشت‌ تا حضرت‌ را به‌ سوي‌ او گسيل‌ دارد و در درنگ‌ كردن‌ و ترديد او در سفر ابداً ترخيص‌ ندهد. داود نامة‌ منصور را به‌ نزد حضرت‌ فرستاد و گفت‌: فردا آمادة‌ مسافرت‌ شو و تأخير مينداز!

تا آخر روايت‌ كه‌ سوگند دادن‌ حضرت‌ آن‌ مرد قرشي‌ از بني‌مخزوم‌ را به‌ همان‌ طريقي‌ كه‌ در روايات‌ أخير ديديم‌ نقل‌ كرده‌ است‌.[212]

بازگشت به فهرست

علل‌ احضارهاي‌ بي‌جهت‌ منصور، آن‌ حضرت‌ را
بايد دانست‌: سفرهاي‌ عديده‌اي‌ كه‌ دوانيقي‌ حضرت‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام را از مدينه‌ به‌ رَبذَه‌ يا كوفه‌، و يا حِيره‌ و يا بغداد احضار كرده‌ است‌ انحصار به‌ مواردي‌ كه‌ قبلاً ذكر شد ندارد، بلكه‌ مرّات‌ عديده‌اي‌ بدون‌ هيچ‌ مستندي‌ طلب‌ مي‌كرده‌ است‌.[213] و علَّت‌ آن‌ اين‌ بود كه‌: منصور خود را داراي‌ شخصيّت‌ علمي‌ مي‌ديد، و براي‌ خود مقام‌ فقه‌ و اجتهاد قائل‌ بود. و طبعاً با آن‌ نفس‌ خبيث‌ و روحيّة‌ حسادت‌ خيز نمي‌توانست‌ تحمّل‌ شخصيّت‌ برجستة‌ علمي‌ و تقوائي‌ و عرفاني‌ را در مقابل‌ خود بنمايد، گر چه‌ آن‌ شخصيّت‌ هيچ‌ گناهي‌ ندارد، و أبداً و أبداً نه‌ به‌ منصور، و نه‌ به‌ دربار وي‌، و نه‌ به‌ رياست‌ او ديده‌ نمي‌دوزد، و نخواهد دوخت‌. اما خود وجود آن‌ حضرت‌ - فقط‌ و فقط‌ صِرْفُ الوُجُود حضرت‌ - مزاحم‌ است‌. منصور چنين‌ وزنه‌اي‌ را نمي‌تواند تحمّل‌ كند، در بيداري‌ ناراحت‌ است‌، در خواب‌ روياي‌ پريشان‌ مي‌بيند تا وي‌ را از صفحة‌ وجود به‌ ديار عدم‌ بفرستد. لهذا ديديم‌ در سفرهائي‌ كه‌ آن‌ امام‌ همام‌ را احضار مي‌كرده‌ است‌، پس‌ از منطق‌ قوي‌ و برهان‌ راستين‌ حضرت‌ كه‌ بر او مُدلَّل‌ و مُبرهن‌ مي‌گشت‌ كه‌: امام‌ در صدد توطئه‌ و زمينه‌سازي‌ براي‌ حكومت‌ او نيست‌ و أبداً بدان‌ رياست‌ اعتنائي‌ ندارد و معذلك‌ كه‌ امام‌ را با تجليل‌ و تكريم‌ عودت‌ به‌ مدينه‌ مي‌داد، ولي‌ باز هم‌ هر چند بار يك‌ مرتبه‌ امام‌ را بدون‌ اندك‌ حُجَّتي‌ احضار مي‌نمايد، و بدون‌ رويت‌ گناه‌ و مستمسكي‌ باز مي‌گرداند.

منصور چندين‌ بار به‌ ربيع‌ مي‌گويد: جعفر بن‌ محمد مانند استخواني‌ مي‌باشد(شَجي‌' كه‌ هر چه‌ مي‌انديشم‌ نمي‌توانم‌ او را تحمل‌ كنم‌. او استخوان‌ گلوگير من‌ است‌. به‌ هر قسم‌ كه‌ قدرت‌ دارد در صدد خاموش‌ كردن‌ نور حضرت‌ و شمع‌ فضيلت‌ او مي‌باشد. و معلوم‌ است‌ كه‌ تمام‌ مراتب‌ قدرتهاي‌ اعتباري‌ و مكنتها و ارزشها را امام‌ به‌ خاطر مصلحت‌ مي‌تواند رها كند و بدانها بسپارد، ولي‌ آيا مي‌تواند علم‌ خود را هم‌ انكار كند و بدانها تحويل‌ دهد؟! امامت‌ امام‌ به‌ علم‌ اوست‌. ميزان‌ امامت‌ أعلميّت‌ در امّت‌ است‌. اگر امام‌ در مسأله‌اي‌ بگويد: نمي‌دانم‌، ديگر او امام‌ نيست‌. امام‌ كسي‌ است‌ كه‌ مي‌داند. فلهذا چون‌ جهل‌ در مسأله‌ مساوق‌ با سقوط‌ امامت‌ است‌ چه‌ بسياري‌ از امامان‌ به‌ واسطة‌ بيان‌ يك‌ حكم‌ واقعي‌ در برابر جبّاران‌ و ستمكاران‌ روزگار جان‌ خود را داده‌اند و بايد هم‌ بدهند. تقيّه‌ در موارد علم‌ معني‌ ندارد، بيان‌ يك‌ حكم‌ حقيقي‌ بسياري‌ از امامان‌ را مقتول‌ و شهيد ساخته‌ است‌.

بازگشت به فهرست

مأمون‌ نمي‌تواند امام‌ رضا عليه‌السّلام را تحمل‌ كند
يكي‌ از علل‌ شهادت‌ امام‌ علي‌ بن‌ موسي‌ الرِّضا عليه‌السّلام، بيان‌ حكم‌ واقع‌ بود

مأمون‌ حضرت‌ رضا عليه‌السّلام را به‌ دربارش‌ آورده‌ است‌ تا مويّد و موكّد احكام‌ باطله‌ و مسائل‌ مشتبهة‌ او باشند نه‌ اينكه‌ در هر مسأله‌اي‌ حكمي‌ را خلاف‌ رأي‌ و نظريّة‌ وي‌ بيان‌ كنند. براي‌ سلاطين‌ جائره‌ و حكَّام‌ جابره‌ مصيبتي‌ از آن‌ عظيمتر تصوّر نمي‌شود كه‌ كسي‌ در مقابل‌ رأي‌ و تصميم‌ و نظريّة‌ ايشان‌، اظهار علم‌ و حيات‌ كند.

بازگشت به فهرست

احتجاج‌ مرد صوفي‌ با مأمون‌ و تصميم‌ مأمون‌ به‌ قتل‌ امام‌ رضا عليه‌السّلام
در «بحارالانوار» در باب‌ اسباب‌ شهادت‌ امام‌ رضا صلوات‌ الله‌ عليه‌ گويد: در «علل‌ الشَّرايع‌» و «عيون‌ أخبار الرِّضا»، از مكتّب‌، و ورَّاق‌، و هَمْداني‌ جميعاً از علي‌ از پدرش‌ از محمد بن‌ سنان‌ روايت‌ مي‌نمايد كه‌ او گفت‌: من‌ در محضر مولايم‌ امام‌ رضا عليه‌السّلام در خراسان‌ بودم‌، و عادت‌ مأمون‌ اين‌ بود كه‌ روزهاي‌ دوشنبه‌ و پنجشنبه‌ براي‌مراجعات‌ مردم‌ مي‌نشست‌، و امام‌رضا عليه‌السّلام را در سمت‌ راست‌ خودمي‌نشانيد.

روزي‌ به‌ مأمون‌ خبر دادند كه‌:مردي‌ از صوفيان‌ دزدي‌ كرده‌ است‌. امر كرد تا وي‌ را احضار نمايند. چون‌ به‌ وي‌ نگاه‌ كرد، ديد مردي‌ است‌ ژوليدة‌ درهم‌ رفته‌ و شكسته‌، و در پيشانيش‌ ميان‌ دو چشمش‌ آثار سجود است‌.

مأمون‌ گفت‌: بد است‌ كه‌ اين‌ آثار جميله‌ در كسي‌ باشد كه‌ اين‌ فعل‌ قبيح‌ از او سرزده‌ باشد، آيا تو را به‌ دزدي‌ نسبت‌ داده‌اند، با اين‌ آثار نيكوئي‌ كه‌ من‌ در ظاهرت‌ مي‌نگرم‌؟!

مرد صوفي‌ گفت‌: من‌ دزدي‌ را از روي‌ اضطرار انجام‌ دادم‌ نه‌ از روي‌ اختيار، هنگامي‌ كه‌ تو مرا از حقّي‌ كه‌ خداوند برايم‌ از خُمْس‌ و فَيْء معيّن‌ كرده‌ است‌ محروم‌ نموده‌اي‌؟!

مأمون‌ گفت‌: تو چه‌ حقّي‌ در خمس‌ و فيْء داري‌؟!

صوفي‌گفت‌: خداوند عزّوجلّ خمس‌ را به‌شش‌ قسمت‌ نموده‌است‌ وگفته‌است‌:

وَاعْلَمُوا أنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي‌ الْقُرْبَي‌ وَالْيَتَامَي‌ وَالْمَسَاكِينِ وَابْنِالسَّبِيلِ إنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللهِ وَ مَا أنْزَلْنَا عَلَي‌ عَبْدِنَا يَوْمَ الْفُرْقَانِ يَوْمَ الْتَقَي‌ الْجَمْعَانِ.[214]

و فيْء را بر شش‌ قسمت‌ نموده‌ است‌، و خداي‌ عزّوجلّ گفته‌ است‌:

وَ مَا أفَاءَ اللهُ عَلَي‌ رَسُولِهِ مِنْ أهْلِ الْقُرَي‌ فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَلِذِي‌ الْقُرْبَي‌ وَ الْيَتَامَي‌ وَالْمَسَاكِينِ وَابْنِالسَّبِيلِ كَيْلاَيَكُونَ دُولَةً بَيْنَ الاغْنِيَاءِ مِنْكُمْ.[215]

صوفي‌ گفت‌: به‌ علت‌ آنكه‌ تو مرا منع‌ كردي‌ در حالي‌ كه‌ من‌ ابن‌السَّبيل‌ مي‌باشم‌، در راه‌ وامانده‌ام‌، و مسكين‌ هستم‌، چيزي‌ ندارم‌ و از حَمَلة‌ قرآن‌ كريم‌ هستم‌![216]

مأمون‌ به‌ او گفت‌: من‌ چگونه‌ به‌ واسطة‌ اين‌ افسانه‌سرائيها و أساطير تو، حَدِّي‌ از حدود خدا و حكمي‌ از احكام‌ او را تعطيل‌ كنم‌ دربارة‌ دزدي‌ كه‌ سرقت‌ نموده‌ است‌؟!

صوفي‌ گفت‌: اوَّل‌ ابتداء به‌ خودت‌ كن‌، و آن‌ را تطهير نما، سپس‌ غير خودت‌ را تطهير كن‌! اوَّلاً حدِّ خدا را بر خودت‌ جاري‌ نما پس‌ از آن‌ بر غير خودت‌!

مأمون‌ رو كرد به‌ حضرت‌ امام‌ رضا عليه‌السّلام و گفت‌: چه‌ مي‌گويد؟!

حضرت‌ فرمود: او مي‌گويد: تو دزدي‌ كرده‌اي‌ تا او دزدي‌ كرده‌ است‌!

مأمون‌ به‌شدَّت‌ خشمگين‌ شد و به‌صوفي‌ گفت‌: سوگند به‌خدا دستت‌ را مي‌برم‌!

صوفي‌ گفت‌: چگونه‌ دستم‌ را مي‌بري‌ با وجودي‌ كه‌ تو غلام‌ من‌ هستي‌؟!

مأمون‌ گفت‌: اي‌ واي‌ بر تو! من‌ از كجا غلام‌ تو شده‌ام‌؟!

صوفي‌ گفت‌: به‌ سبب‌ آنكه‌ مادرت‌ را از اموال‌ مسلمين‌ خريداري‌ كرده‌اند. بنابراين‌ تو غلام‌ جميع‌ مسلمين‌ مي‌باشي‌ چه‌ در مشرق‌ و چه‌ در مغرب‌، تا اينكه‌ تو را آزاد نمايند، و من‌ تو را آزاد نكرده‌ام‌!

از اين‌ گذشته‌ تو جميع‌ خمس‌ را بلعيده‌اي‌، و به‌ آل‌ رسول‌ حقّشان‌ را نداده‌اي‌، و به‌ من‌ و نظيران‌ من‌ حقّمان‌ را أدا ننموده‌اي‌!

و أيضاً از اين‌ گذشته‌ مرد خبيث‌ را قدرت‌ نيست‌ كه‌ بتواند همانند خودش‌ خبيثي‌ را تطهير كند.

حتماً بايد تطهير به‌ دست‌ شخص‌ طاهري‌ تحقّق‌ پذيرد. و كسي‌ كه‌ بر او حدّ لازم‌ آمده‌ باشد نمي‌تواند حدّ بر غير جاري‌ كند مگر آنكه‌ اوَّلاً ابتداء به‌ خود نمايد. آيا نشنيده‌اي‌ كه‌ خداوند عزّوجلّ مي‌گويد:

اَتَأمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أنْفُسَكُمْ وَ أنْتُمْ تَتْلُونَ الْكِتَابَ أفَلاَتَعْقِلُونَ.[217]

مأمون‌ رو كرد به‌ حضرت‌ امام‌ رضا عليه‌السّلام و گفت‌: نظريّة‌ شما دربارة‌ وي‌ چيست‌؟!

امام‌ رضا عليه‌السّلام فرمود: خداوند جلّ جلاله‌ به‌ محمد صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم مي‌فرمايد: فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبَالِغَةُ.[218] و آن‌ عبارت‌ است‌ از حجّتي‌ كه‌ به‌ جاهل‌ مي‌رسد. بنابراين‌ جاهل‌ با جهلش‌ آن‌ را مي‌فهمد همان‌ طور كه‌ عالم‌ با علمش‌ مي‌فهمد. و دنيا و آخرت‌ با حجّت‌ قيام‌ دارند. و اين‌ مرد صوفي‌ با برهان‌ و دليل‌، حجّت‌ آورده‌ است‌.

مأمون‌ امر كرد تا صوفي‌ را رها كردند، و خودش‌ از مردم‌ كناره‌ گرفت‌، و به‌ امر امام‌ رضا عليه‌السّلام مشغول‌ شد تا وي‌ را سمّ داده‌ به‌ شهادت‌ رسانيد. و او فَضْل‌ بن‌ سَهْل‌ و جماعتي‌ ديگر از شيعيان‌ را نيز كشته‌ بود.

صدوق‌ رضی الله عنه گويد: اين‌ حديث‌ به‌ طوري‌ كه‌ من‌ حكايت‌ كرده‌ام‌ روايت‌ گرديده‌ است‌، و من‌ عهده‌دار صحَّتش‌ نمي‌باشم‌.[219]

در اينجا چقدر مناسب‌ است‌ روايت‌ دگري‌ را راجع‌ به‌ امام‌ رضا عليه‌السّلام بياوريم‌ گرچه‌ از موضوع‌ بحث‌ خارج‌ مي‌باشد، امَّا كمال‌ ملايمت‌ با سِرِّ آزار و اذيَّتهاي‌ منصور به‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام را دارد.

بازگشت به فهرست

بي‌باكي‌ امام‌ رضا عليه‌السّلام در برابر مأمون‌ و سبب‌ شهادت‌ آنحضرت‌
در «عيون‌ أخبار الرِّضا» عليه‌السّلام از تميم‌ قُرَشي‌، از پدرش‌ از احمد بن‌ علي‌ انصاري‌ روايت‌ است‌ كه‌: گفت‌: من‌ از أبُوالصَّلْت‌ هَرَوي‌ پرسيدم‌ و گفتم‌: چگونه‌ مأمون‌ با وجود اكرامش‌ و محبّتش‌ به‌ امام‌ رضا عليه‌السّلام طيب‌ نفس‌ پيدا كرد تا امام‌ رضا را بكشد، و با وجود آنكه‌ او را وليعهد خود بعد از خود قرار داده‌ بود؟!

ابوالصّلت‌ گفت‌: مأمون‌ آن‌ حضرت‌ را اكرام‌ و محبّت‌ مي‌نمود چون‌ به‌ فضل‌ او اعتراف‌ داشت‌، و ولايتعهد را پس‌ از خود براي‌ او نهاد تا به‌ مردم‌ نشان‌ دهد كه‌: او طالب‌ دنياست‌، و منزلت‌ او را در نفوس‌ مردم‌ ساقط‌ كند. و چون‌ در اين‌ تدبير نتيجه‌اي‌ نگرفت‌، و از امام‌ رضا براي‌ مردم‌ ميلي‌ به‌ سوي‌ دنيا ظاهر نشد، بلكه‌ اين‌ امر موجب‌ زيادتي‌ فضل‌ حضرت‌ نزد مردم‌ و برتري‌ محل‌ و موقعيّت‌ او در نفوسشان‌ گرديد، متكلّمين‌ از علماء و دانشمندان‌ را از شهرها جلب‌ كرد به‌ طمع‌ آنكه‌ يكي‌ از ايشان‌ بالاخره‌ حجَّت‌ و برهان‌ حضرت‌ را در بحث‌ مي‌شكند، و منزلت‌ و مكانت‌ او در نزد علماء ساقط‌ مي‌گردد، و به‌ واسطة‌ علماء موقعيّت‌ امام‌ نيز در نزد عامّه‌ ساقط‌ مي‌شود.

در تمام‌ اين‌ مباحثات‌ و مجادلات‌ هيچ‌ خصم‌ علمي‌ و طرف‌ مقابل‌ صاحب‌ دانشي‌ و فنّي‌ از يهود و نصاري‌ و مجوس‌ و صابئين‌ و بَرَاهَمَه‌ و مُلْحدين‌ و دَهْرِيّين‌، و نه‌ خصمي‌ از فرق‌ مسلمين‌ مخالفين‌ با او بحث‌ نكرد مگر آنكه‌ حضرت‌ حَجَّت‌ او را قطع‌ نمود، و با برهان‌ و دليل‌ او را ملزم‌ مي‌نمود و مردم‌ مي‌گفتند: وَاللهِ إنَّهُ أوْلَي‌ بِالْخِلاَفَةِ مِنَ الْمَأمُونِ . «سوگند به‌ خداوند كه‌ او براي‌ خلافت‌ از مأمون‌ سزاوارتر مي‌باشد.»

جاسوسان‌ و متصدّيانِ گزارش‌ اخبار، اين‌ خبرها را براي‌ مأمون‌ مي‌بردند، و بدين‌ جهت‌ غيظش‌ زيادتر مي‌شد، و حَسَدش‌ شدت‌ مي‌يافت‌.

وَ كَانَ الرِّضَا عليه‌السّلام لاَيُحَابِي‌ الْمَأمُونَ مِنْ حَقٍّ وَ كَانَ يُجِيبُهُ بِمَا يَكْرَهُ فِي‌ أكْثَرِ أحْوَالِهِ فَيَغِيظُهُ ذَلِكَ، وَ يَحْقِدُهُ عَلَيْهِ، وَ لاَيُظْهِرُهُ لَهُ.

فَلَمَّا أعْيَتْهُ الْحِيلَةُ فِي‌ أمْرِهِ اغْتَالَهُ فَقَتَلَهُ بِالسُّمِّ.[220]

«و عادت‌ امام‌ رضا عليه‌السّلام اين‌ بود كه‌ از بيان‌ حقّ در برابر مأمون‌ باك‌ نداشت‌، و در بسياري‌ از حالات‌ مأمون‌، به‌ او جوابهائي‌ مي‌داد كه‌ براي‌ وي‌ ناپسند مي‌آمد. اينها موجب‌ غيظ‌ و خشم‌ مأمون‌ مي‌شد، و در دل‌ حِقد و كينه‌ مي‌بست‌، وليكن‌ بر امام‌ رضا ظاهر نمي‌كرد.

چون‌ تدبير و حيله‌ در امر امام‌ رضا براي‌ مأمون‌ ايجاد خستگي‌ و سختي‌ نمود، با مرگ‌ پنهاني‌ و غِيلَةً او را با خورانيدن‌ سمّ بكشت‌.»

بازگشت به فهرست

علوم‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام چون‌ استخواني‌ در گلوي‌ منصور بود
قطب‌ راوندي‌ از صفوان‌ جَمَّال‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ گفت‌: من‌ با حضرت‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام در حِيرَه‌ بودم‌ كه‌ وقتي‌ ناگهان‌ ربيع‌ آمد و گفت‌: اميرمومنان‌ را اجابت‌ كن‌! امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام رفت‌ و بدون‌ درنگ‌ بازگشت‌. من‌ به‌ او گفتم‌: زود برگشتي‌! فرمود: منصور از من‌ سوالي‌ كرد، تو آن‌ را از ربيع‌ بپرس‌!

صفوان‌ مي‌گويد: ميان‌ من‌ و ربيع‌ لطف‌ و صفا بود. من‌ برخاستم‌ و از ربيع‌ پرسيدم‌. ربيع‌ گفت‌: من‌ تو را خبر مي‌دهم‌ از چيز شگفت‌ انگيزي‌: اعراب‌ به‌ صحرا بيرون‌ رفته‌ بودند تا قارچ‌ بچينند، در بيابان‌ به‌ يك‌ مخلوقي‌ كه‌ بر روي‌ زمين‌ افتاده‌ بود برخورد نمودند. آن‌ را برداشته‌ و به‌ نزد من‌ آوردند. من‌ آن‌ را بر خليفه‌ وارد كردم‌. چون‌ آن‌ را ديد گفت‌: آن‌ را از من‌ دور كن‌ و جعفر را بطلب‌! من‌ جعفر را طلبيدم‌.

منصور گفت‌ اي‌ ابا عبدالله‌! براي‌ من‌ بگو كه‌: آيا در هواء چه‌ چيزهائي‌ موجود مي‌باشد؟!

امام‌ فرمود: فِي‌ الْهَواءِ مَوْجٌ مَكْفُوفٌ.[221] «موجي‌ وجود دارد كه‌ از سقوط‌ نگهداري‌ مي‌شود.»

منصور گفت‌: آيا سَكَنه‌ هم‌ دارد؟ امام‌ فرمود: آري‌! منصور گفت‌: سكنة‌ آن‌ كدام‌ است‌؟

امام‌ فرمود: خَلْقٌ أبْدَانُهُمْ أبْدَانُ الْحِيتَانِ، وَ رُوُوسُهُمْ رُوُوسُ الطَّيْرِ، وَ لَهُمْ أعْرِفَةٌ كَأعْرِفَةِ الدِّيكَةِ، وَ نَغَانِغُ[222] كَنَغَانِغِ الدِّيكَةِ، وَ أجْنِحَةٌ كَأجْنِحَةِ الطَّيْرِ، مِنْ ألْوَانٍ أشَدَّ بَيَاضاً مِنَ الْفِضَّةِ الْمَجْلُوَّةِ.

«آفريدگاني‌ هستند كه‌ بدنهايشان‌ مانند بدنهاي‌ ماهيهاي‌ دريا مي‌باشد، و سرهايشان‌ همچون‌ سرهاي‌ پرندگان‌، و از براي‌ آنان‌ تاجهائي‌ است‌ مانند تاج‌ خروس‌، و آويزه‌هائي‌ دارند شبيه‌ آويزة‌ خروس‌ در زير گلو، و بالهائي‌ دارند به‌ مثابه‌ بالهاي‌ طيور، و رنگهاي‌ آنها سفيدتر از رنگ‌ نقره‌اي‌ صيقلي‌ شده‌ است‌.»

خليفه‌ گفت‌: طشت‌ را بياور! من‌ طشت‌ را آوردم‌ و در آن‌ همان‌ آفريده‌ بود. و قسم‌ به‌ خداوند كه‌ همان‌ طوري‌ كه‌ جعفر توصيف‌ نموده‌ بود، بود.

چون‌ جعفر به‌ آن‌ نظر كرد فرمود: هَذَا هُوَالْخَلْقُ الَّذِي‌ يَسْكُنُ الْمَوْجَ الْمَكْفوفَ. «اين‌ همان‌ مخلوقي‌ مي‌باشد كه‌ در آن‌ موج‌ مُعَلَّق‌ سكونت‌ دارد!»

منصور به‌ جعفر اجازة‌ مراجعت‌ داد. هنگامي‌ كه‌ جعفر خارج‌ شد منصور گفت‌: وَيْلَكَ يَا ربيعُ، هَذَا الشَّجَي‌ الْمُعْتَرِضُ فِي‌ حَلْقِي‌ مِنْ أعْلَمِ النَّاسِ.[223]

«واي‌ بر تو اي‌ ربيع‌! اين‌ استخواني‌ كه‌ از عرض‌ در گلوي‌ من‌ گير كرده‌ است‌ از أعلم‌ مردم‌ مي‌باشد.»

بازگشت به فهرست

منصور از آنحضرت‌ مي‌خواهد كه‌ علومش‌ را انكار كند
شيخ‌ صدوق‌ در «امالي‌» خود با سند متّصل‌ خود از ربيع‌: نديم‌ و مصاحب‌ منصور روايت‌ نموده‌ است‌ كه‌: منصور فرستاد دنبال‌ امام‌ جعفر بن‌ محمد الصادق‌ عليهماالسلام، و براي‌ استعلام‌ از مطلبي‌ كه‌ به‌ او ابلاغ‌ شده‌ بود وي‌ را طلب‌ كرد. چون‌ امام‌ صادق‌ به‌ درِ منصور رسيد حاجب‌ بيرون‌ آمد و گفت‌:

اُعِيذُكَ بِاللهِ مِنْ سَطْوَةِ هَذَا الْجَبَّارِ، فَإنِّي‌ رَأيْتُ حَرْدَهُ عَلَيْكَ شَدِيداً!

«من‌ از سطوت‌ اين‌ جبّار تو را در پناه‌ خدا درمي‌آورم‌، زيرا كه‌ ديدم‌ غضبش‌ بر تو شديد مي‌باشد!»

حضرت‌ به‌ ربيع‌ فرمود: عَلَيَّ مِنَ اللهِ جُنَّةٌ وَاقِيَةٌ . «خداوند براي‌ من‌ سپر نگه‌ دارنده‌اي‌ قرار داده‌ است‌» كه‌ آن‌ سپر مرا انشاءالله‌ حفظ‌ مي‌نمايد. براي‌ من‌ اذن‌ دخول‌ بگير! ربيع‌ اذن‌ دخول‌ براي‌ وي‌ گرفت‌.

هنگامي‌ كه‌ امام‌ وارد شد سلام‌ كرد، و منصور جواب‌ سلام‌ را داد، و پس‌ از آن‌ به‌ او گفت‌: اي‌ جعفر من‌ مي‌دانم‌ كه‌: رسول‌ خدا صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم به‌ پدرت‌ علي‌ بن‌ ابيطالب‌ عليه‌السّلام گفت‌:

لَوْلاَ أنْ تَقُولَ فِيكَ طَوَائِفُ مِنْ اُمَّتِي‌ مَا قالَتِ النَّصَارَي‌ فِي‌ الْمَسِيحِ، لَقُلْتُ فِيكَ قَوْلاً لاَ تَمُرُّ بِمَلاٍ إلاَّ أخَذُوا مِنْ تُرَابِ قَدَمَيْكَ، يَسْتَشْفُونَ بِهِ!

«اگر طوائفي‌ از امَّت‌ من‌ نمي‌گفتند دربارة‌ تو آنچه‌ را كه‌ نصاري‌ دربارة‌ مسيح‌ مي‌گويند، من‌ دربارة‌ تو سخني‌ مي‌گفتم‌ كه‌ از آن‌ پس‌، بر جماعتي‌ عبور نمي‌كردي‌ مگر آنكه‌ خاك‌ دوپايت‌ را مي‌گرفتند، و با آن‌ شفا مي‌طلبيدند!»

و علي‌ عليه‌السّلام گفت‌: يَهْلِكُ فِيَّ اثْنَانِ وَ لاَ ذَنْبَ لِي‌: مُحِبٌّ غَالٍ وَ مُبْغِضٌ مُفَرِّطٌ.

«دربارة‌ من‌ دو گروه‌ هلاك‌ مي‌گردند بدون‌ آنكه‌ من‌ دخالت‌ در هلاكتشان‌ داشته‌ باشم‌: دوست‌ و محبّي‌ كه‌ غلوّ مي‌كند و تمجيد را از حَدّ بدر مي‌برد، و دشمن‌ با عداوتي‌ كه‌ كوتاهي‌ مي‌كند.»

و به‌ جان‌ خودم‌ سوگند، اين‌ كلام‌ را علي‌ گفت‌ براي‌ آنكه‌ نشان‌ دهد وي‌ راضي‌ نمي‌باشد به‌ آنچه‌ راجع‌ به‌ او دوست‌ غلو كننده‌ و دشمن‌ كوتاه‌ آمده‌، مي‌گويند. و اگر عيسي‌ بن‌ مريم‌ عليهماالسلام ساكت‌ مي‌نشست‌ از آنچه‌ كه‌ نصاري‌ راجع‌ به‌ وي‌ مي‌گويند هر آينه‌ خداوند او را عذاب‌ مي‌نمود.

و ما تحقيقاً مي‌دانيم‌: آنچه‌ كه‌ راجع‌ به‌ تو از كلام‌ باطل‌ و سخن‌ بهتان‌ و زور گفته‌ مي‌شود، امساك‌ كردن‌ تو از آن‌ و رضايت‌ دادن‌ تو به‌ آن‌، موجب‌ سَخَط‌ خداوند دَيَّان‌ خواهد بود. مردم‌ سفله‌ و رذل‌ و پست‌ حجاز، و افراد كم‌ هويّت‌ و فاقد ارزش‌ چنان‌ مي‌پندارند كه‌: تو عالِم‌ و ناموس‌ روزگار هستي‌، و حُجَّت‌ معبود و زبان‌ گوياي‌ وي‌ مي‌باشي‌، و صندوق‌ علم‌ او، و ترازوي‌ قسط‌ و عدل‌ او هستي‌! و چراغ‌ تابان‌ او مي‌باشي‌ كه‌ طالب‌ سعادت‌ به‌ واسطة‌ آن‌ از عرض‌ و وسعت‌ ظلمت‌ عبور كرده‌، و به‌ نور و ضياء خواهد رسيد. و اينكه‌ خداوند از هر عامِلي‌ كه‌ نسبت‌ به‌ ارزش‌ و مقدار تو جاهل‌ باشد در دنيا هيچ‌ عملي‌ را نمي‌پذيرد، و براي‌ وي‌ در روز بازپسين‌ ترازو و ميزان‌ عملي‌ را استوار نمي‌نمايد.

بنابراين‌ تو را منسوب‌ مي‌دارند به‌ درجه‌اي‌ كه‌ در حَدِّ تو نيست‌، و درباره‌ات‌ مي‌گويند آنچه‌ را كه‌ در تو نيست‌. لهذا بيا و بگو و از حقّ تجاوز مكن‌، به‌ سبب‌ آنكه‌ اوَّلين‌ كس‌ كه‌ زبان‌ به‌ حق‌ گشود جدّت‌ بود و اوَّلين‌ كس‌ كه‌ او را تصديق‌ كرد پدرت‌ بود، و تو سزاوار آن‌ مي‌باشي‌ كه‌ از آثار آن‌ دو نفر پيروي‌نمائي‌ و در راه‌ و مسلك‌ آندو گام‌ برداري‌!

امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام فرمودند: أنَا فَرْعٌ مِنْ فُرُعِ الزَّيْتُونَةِ، وَ قِنْدِيلٌ مِنْ قَنَادِيلِ بَيْتِ النُّبُوَّةِ، وَ أدِيبُ السَّفَرَةِ، وَ رَبِيبُ الْكِرَامِ الْبَرَرَةِ، وَ مِصْبَاحٌ مِنْ مَصَابِيحِ الْمِشْكَاةِ الَّتِي‌ فِيهَا نُورُ النُّورِ، وَ صَفْوَةُ الْكَلِمَةِ الْبَاقِيَةِ فِي‌ عَقِبِ الْمُصْطَفَيْنَ إلَي‌ يَوْمِ الْحَشْرِ!

«من‌ شاخه‌اي‌ از شاخه‌هاي‌ آن‌ درخت‌ مباركة‌ زيتونه‌ مي‌باشم‌، و قنديلي‌ از قنديلهاي‌ خانه‌ و بيت‌ نبوّت‌ هستم‌، و أدب‌ يافته‌ از دست‌ فرشتگان‌ سَفَرَه‌، و تربيت‌ يافتة‌ ملائكة‌ كِرام‌ بَرَرَه‌ مي‌باشم‌! من‌ چراغي‌ از چراغهاي‌ مشكاة‌ و چراغداني‌ هستم‌ كه‌ در آن‌ نور نور و خلاصه‌ و نتيجة‌ كلمة‌ باقيه‌ در دنبال‌ برگزيده‌ شدگان‌ و اختيارشدگان‌ تا روز محشر مي‌باشم‌.»

منصور به‌ اطرافيانش‌ گفت‌: هَذَا قَدْ أحَالَنِي‌ عَلَي‌ بَحْرٍ مَوَّاجٍ لاَ يُدْرَكُ طَرَفُهُ، وَ لاَ يُبْلَغُ عُمْقُهُ، تُحَارُ فِيهِ الْعُلَمَاءُ، وَ يَغْرَقُ فِيهِ السُّبَحَاءُ، وَ يَضِيقُ بِالسَّابِح‌ عَرْضُ الْفَضَاءِ، هَذَا الشَّجَي‌ الْمُعْتَرِضُ فِي‌ حُلُوقِ الْخُلَفَاءِ، الَّذِي‌ لاَ يَجوزُ نَفْيُهُ، وَ لاَ يَحِلُّ قَتْلُهُ.

وَ لَوْلاَ مَا يَجْمَعُنِي‌ وَ إيَّاهُ شَجَرَةٌ طَابَ أصْلُهَا، وَ بَسَقَ فَرْعُهَا، وَ عَذُبَ ثَمَرُهَا، وَ بُورِكَتْ فِي‌ الذَّرِّ، وَ قُدِّسَتْ فِي‌ الزُّبُرِ، لَكَانَ مِنِّي‌ إلَيْهِ مَا لاَيُحْمَدُ فِي‌ الْعَوَاقِبِ، لِمَا يَبْلُغُنِي‌ عَنْهُ مِنْ شِدَّةِ عَيْبِهِ لَنَا، وَ سُوءِ الْقَوْلِ فِينَا.

«اين‌ مرد مرا پرتاپ‌ كرده‌ است‌ به‌ اقيانوس‌ مَوَّاجي‌ كه‌ به‌ كرانه‌اش‌ دسترس‌ نيست‌، و به‌ عمقش‌ نتوان‌ رسيد، علماء در آن‌ سرگشته‌ و حيرانند، و شناگران‌ در آن‌ دستخوش‌ غرقاب‌. بر شناوران‌ چيره‌اي‌ كه‌ مي‌توانند عرض‌ آسمان‌ را از افق‌ تا افق‌ دريا طي‌ كنند عرصه‌ را تنگ‌ مي‌نمايد. اين‌ است‌ آن‌ استخواني‌ كه‌ از پهلو در حلق‌ خلفاء گلوگير شده‌ است‌ كه‌ نمي‌توان‌ او را نفي‌ كرد و نه‌ كشتنش‌ حلال‌ و مباح‌ است‌.

و اگر من‌ و او به‌ يك‌ درختي‌ كه‌ ريشه‌ و تنه‌اش‌ پاكيزه‌، و شاخه‌اش‌ بلند و برومند، و ميوه‌اش‌ لذيذ و شيرين‌ است‌ منتهي‌ نمي‌شديم‌، آن‌ شجره‌اي‌ كه‌ در عالم‌ ذَرّ بركت‌ يافته‌ است‌، و در كتابهاي‌ سماوي‌ از آن‌ به‌ نيكوئي‌ و تقديس‌ ياد گرديده‌ است‌، من‌ راجع‌ به‌ او تصميمي‌ مي‌گرفتم‌ كه‌ عواقب‌ آن‌ پسنديده‌ نيست‌، زيرا كه‌ به‌ من‌ اين‌ طور ابلاغ‌ شده‌ است‌ كه‌: او در شدت‌ عيبگوئي‌ از ما و بدي‌ گفتار دربارة‌ ما كوتاهي‌ نمي‌نمايد.»

بازگشت به فهرست

امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام خشم‌ منصور را خاموش‌ مي‌كند
امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام فرمودند: لاَتَقْبَلْ فِي‌ ذِي‌رَحِمِكَ وَ أهْلِ الرِّعَايَةِ مِنْ أهْلِ بَيْتِكَ قَوْلَ مَنْ حَرَّمَ اللهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ، وَ جَعَلَ مَأوَاهُ النَّارَ. فَإنَّ النَّمَامَ شَاهِدُ زُورٍ، وَ شَرِيكُ إبْلِيسَ فِي‌ الاءغْرَاءِ بَيْنَ النَّاسِ. فَقَدْ قَالَ اللهُ تَعَالَي‌:

يَا أيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَأٍ فَتَبَيَّنُوا أنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهَالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلَي‌ مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِينَ.[224]

وَ نَحْنُ لَكَ أنْصَارٌ وَ أعْوَانٌ، وَ لِمُلْكِكَ دَعَائمُ وَ أرْكَانٌ مَا أمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَ الاْءحْسَانِ، وَ أمْضَيْتَ فِي‌ الرَّعِيَّةِ أحْكَامَ الْقُرْآنِ، وَ أرْغَمْتَ بِطَاعَتِكَ لِلّهِ أنْفَ الشَّيْطَانِ، وَإنْ كَانَ يَجِبُ عَلَيْكَ فِي‌ سَعَةِ فَهْمِكَ وَ كَثْرَةِ عِلْمِكَ وَ مَعْرِفَتِكَ بِآدَابِ اللهِ أنْ تَصِلَ مَنْ قَطَعَكَ، وَ تُعْطِي‌ مَنْ حَرَمَكَ، وَ تَعْفُوَعَمَّنْ ظَلَمَكَ! فَإنَّ الْمُكَافِي‌ءَ لَيْسَ بِالْوَاصِلِ. إنَّمَا الْوَاصِلُ مَنْ إذَا قَطَعَتْهُ رَحِمُهُ وَصَلَهَا. فَصِلْ رَحِمَكَ يَزِدِ اللهُ فِي‌ عُمْرِكَ، وَ يُخَفِّفْ عَنْكَ الْحِسَابَ يَوْمَ حَشْرِكَ!

«قبول‌ مكن‌ دربارة‌ ذوي‌الارحام‌ و اهل‌رعايت‌ از اهل‌ بيتت‌، گفتار كسي‌ را كه‌ خداوند بهشت‌ را بر او حرام‌ كرده‌ است‌، و مأواي‌ وي‌ را آتش‌ گردانيده‌ است‌. زيرا كه‌ نَمّام‌، شاهد زور مي‌باشد و در فتنه‌انگيزي‌ ميان‌ مردم‌ و اغراء به‌ معصيت‌ شريك‌ ابليس‌ است‌. خداوند تعالي‌ مي‌فرمايد:

اي‌ كساني‌ كه‌ ايمان‌ آورده‌ايد اگر شخص‌ فاسقي‌، خبري‌ براي‌ شما بياورد تَثَبُّت‌ نماييد(و براي‌ عمل‌ بر طبق‌ آن‌ تحقيق‌ و تفحّص‌ را به‌ كار بنديد) براي‌ آنكه‌ مبادا از روي‌ جهالت‌ بر گروهي‌ بستيزيد و آنگاه‌ بر كردة‌ خود پشيمان‌ گرديد.

و ما ياران‌ و أعوان‌ تو مي‌باشيم‌، و دعائم‌ و اركان‌ مُلك‌ تو هستيم‌ مادامي‌ كه‌ به‌ معروف‌ و خوبيها امر كني‌! و احكام‌ قرآن‌ را در ميان‌ رعيّت‌ اجرا نمائي‌، و به‌ واسطة‌ اطاعتت‌ از خدا بيني‌ شيطان‌ را به‌ خاك‌ بمالي‌. و تحقيقاً در اثر گسترش‌ فهمت‌، و كثرت‌ علمت‌، و معرفتت‌ به‌ آداب‌ خدا، بر تو واجب‌ است‌ كه‌: صله‌ نمائي‌ با كساني‌ كه‌ با تو قطع‌ نموده‌اند، و ببخشي‌ به‌ كساني‌ كه‌ تو را محروم‌ كرده‌اند، و عفو كني‌ از كساني‌ كه‌ به‌ تو ستم‌ روا داشته‌اند. زيرا كسي‌ كه‌ در ازاء صلة‌ ديگري‌ صله‌ مي‌كند وصل‌ كننده‌ نيست‌. وصل‌ كنندة‌ رَحِم‌ كسي‌ است‌ كه‌ هنگامي‌ كه‌ قطع‌ كني‌ او وصل‌ كند. بنابراين‌ تو صلة‌ رَحِم‌ نما تا خدايت‌ بر عمرت‌ بيفزايد، و از حساب‌ كشيدن‌ در روز حشرت‌ تخفيف‌ دهد!»

منصور گفت‌: به‌ جهت‌ مقام‌ و منزلتت‌ از تو درگذشتم‌، و به‌ جهت‌ صدق‌ در گفتارت‌ از تو تجاوز نمودم‌. اينك‌ مرا حديث‌ كن‌ به‌ حديثي‌ كه‌ من‌ از آن‌ پند گيرم‌، و از گناهان‌ موبقة‌ مهلكه‌ مرا زاجر و مانع‌ باشد!

حضرت‌ فرمود: عَلَيْكَ بِالْحِلْمِ، فَإنَّهُ رُكْنُ الْعِلْمِ، وَ أمْلِكَ نَفْسَكَ عِنْدَ أسْبَابِ الْقُدْرَةِ! فَإنَّكَ إنْ تَفْعَلْ مَا تَقْدِرُ عَلَيْهِ كُنْتَ كَمَنْ شُفِيَ غَيْظاً، أوْ تَدَاوَي‌ حِقْداً، أوْ يُحِبُّ أنْ يُذْكَرَ بِالصَّوْلَةِ. وَاعْلَمْ بِأنَّكَ إنْ عَاقَبْتَ مُسْتَحِقّاً لَمْتَكُنْ غَايَةُ مَا تُوصَفُ بِهِ إلاَّ الْعَدْلَ، وَالْحَالُ الَّتِي‌ تُوجِبُ الشُّكْرَ أفَضَلُ مِنَ الْحَالِ الَّتِي‌ تُوجِبُ الصَّبْرَ.

«بر تو باد كه‌ شكيبائي‌ و حِلْم‌ را پيشه‌ گيري‌، چرا كه‌ آن‌ ركن‌ و ستون‌ علم‌ است‌. و هنگامي‌ كه‌ تمام‌ اسباب‌ قدرت‌ و انتقام‌ و مكافات‌ در تو مجتمع‌ گردد از مبادرت‌ به‌ عمل‌ خويشتن‌داري‌ كن‌. زيرا كه‌ اگر در سركوبي‌ كسي‌ كه‌ اينك‌ بر او چيره‌ و غالب‌ گرديده‌اي‌ دست‌ به‌ عمل‌ گشائي‌، يا مانند كسي‌ هستي‌ كه‌ غيظ‌ و خشم‌ خود را فرونشانيده‌ است‌، و يا مثل‌ كسي‌ مي‌باشي‌ كه‌ كينه‌ و حقد خود را علاج‌ و مداوا كرده‌ است‌، و يا همچون‌ كسي‌ هستي‌ كه‌ دوست‌ دارد نامش‌ به‌ صولت‌ و آوازه‌اش‌ به‌ قبض‌ و بطش‌ عالمگير گردد. و بدان‌ كه‌ اگر به‌ مستحقّي‌ دست‌ بيازي‌، و وي‌ را سزاي‌ عمل‌ خود دهي‌، نهايت‌ درجه‌محمدت‌ و تمجيد تو آن‌ است‌ كه‌ به‌ عدل‌ عمل‌ كرده‌اي‌! در صورتي‌ كه‌ حالي‌ كه‌ ايجاب‌ شكر و سپاس‌ كند أفضل‌ مي‌باشد از حالي‌ كه‌ ايجاب‌ صبر و تحمّل‌ نمايد(يعني‌ در صورت‌ عفو و اغماض‌ مردم‌ تو را سپاسگزارند، و در صورت‌ جزا و انتقام‌، مردم‌ به‌ ناچار شكيبا و صابرند.)»

منصور گفت‌: موعظه‌ و اندرز دادي‌ و نيكو پندي‌ دادي‌، و سخن‌ گفتي‌ و مختصر و موجز و پرمحتوي‌ بيان‌ نمودي‌! حالا براي‌ من‌ حديثي‌ بيان‌ كن‌ در فضل‌ جدّت‌ علي‌ بن‌ أبيطالب‌ عليه‌السّلام حديثي‌ را كه‌ عامّه‌ آن‌ را روايت‌ ننموده‌اند.

حضرت‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام فرمودند: براي‌ من‌ حديث‌ كرد پدرم‌ از پدرش‌ از جدّش‌ كه‌: رسول‌ اكرم‌ صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم فرمودند: لَمَّا اُسْرِيَ بِي‌ إلَي‌ السَّمَاءِ عَهِدَ إلَيَّ رَبِّي‌ جَلَّ جَلاَلُهُ فِي‌ عَلِيِّ ثَلاَثَ كَلِمَاتٍ، فَقَالَ: يَا مُحَمَّدُ! فَقُلْتُ: لَبَّيْكَ رَبِّي‌ وَ سَعْدَيْكَ!

فَقَالَ عَزَّوَجَلَّ: إنَّ عَلِيّاً إمَامُ الْمُتَّقِينَ، وَ قَائِدُ الْغُرِّ الْمُحَجَّلِينَ، وَ يَعْسُوبُ الْمُومِنِينَ، فَبَشِّرْهُ بِذَلِكَ! فَبَشَّرَهُ النَّبِيُّ صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم بِذَلِكَ. فَخَرَّ عَلِيٌّ عليه‌السّلام سَاجِداً شُكْراً لِلّهِ عَزَّ وَ جَلَّ. ثُمَّ رَفَعَ رَأسَهُ. فَقَالَ: يَا رَسُولَ اللهِ بَلَغَ مِنْ قَدْرِي‌ حَتَّي‌ إنِّي‌ اُذْكَرُ هُنَاكَ؟!

قَالَ: نَعَمْ، وَ إنَّ اللهَ يَعْرِفُكَ وَ إنَّكَ لَتُذْكَرُ فِي‌ الرَّفِيقِ الاعْلَي‌.

«وقتي‌ كه‌ مرا در معراج‌ به‌ آسمان‌ سير مي‌دادند پروردگارم‌ جَلّ جلاله‌ دربارة‌ علي‌ سه‌ كلمه‌ با من‌ عهد بست‌ و گفت‌: اي‌ محمد! گفتم‌: لَبَّيْكَ رَبِّي‌ وَ سَعْدَيْكَ. خداي‌ عزّوجلّ فرمود: حقّاً و تحقيقاً علي‌ امام‌ پرهيزگاران‌ است‌، و پيشواي‌ سفيد چهره‌گان‌ و سفيد پايان‌ در اثر درخشش‌ آب‌ وضو در مواقع‌ طهارت‌ است‌، و سلطان‌ مومنين‌ است‌. اي‌ پيامبر وي‌ را بدين‌ امور بشارت‌ بده‌! و پيامبر او را بدين‌ امور بشارت‌ داد. علي‌ عليه‌السّلام بر روي‌ زمين‌ به‌ شكرانة‌ آن‌ به‌ سجده‌ افتاد، و پس‌ از آن‌ سر خود را بلند كرد و گفت‌: اي‌ رسول‌ خدا! مرتبة‌ من‌ به‌ آن‌ حدّ رسيده‌ است‌ كه‌ در عالم‌ ملكوت‌ از من‌ ياد مي‌شود؟!

رسول‌ خدا فرمود: آري‌! و تحقيقاً خداوند تو را مي‌شناسد، و تحقيقاً نام‌ تو در رفيق‌ أعْلي‌ برده‌ شده‌ است‌.»

منصور گفت‌: ذَلِكَ فَضْلُ اللهِ يَوتِيهِ مَنْ يَشَاءُ[225]. «آن‌ است‌ فضل‌ خدا كه‌ به‌ هركس‌ بخواهد عنايت‌ مي‌نمايد.»

بازگشت به فهرست

برخورد حكيمانة‌ آنحضرت‌ با منصور
با دقت‌ در متن‌ اين‌ روايت‌ مطالب‌ مهمّي‌ دستگير مي‌شود:

اوَّلاً منصور درصدد است‌ امام‌ را به‌ اقرار آورد كه‌ داراي‌ علوم‌ ملكوتيّه‌ و سِرِّيّه‌ نمي‌باشد، و به‌ طور كلّي‌ وي‌ را در سطح‌ عادي‌ و عامي‌ مردم‌ به‌ شمار آورد.

ثانياً حضرت‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ من‌ الوجوه‌ اعتراف‌ به‌ اين‌ مطلب‌ نمي‌نمايند، بلكه‌ اصرار و إبرام‌ دارند بر آنكه‌ از همان‌ شجرة‌ مباركة‌ زيتونه‌ مي‌باشند، و شاخه‌اي‌ از آن‌ درخت‌، و فرعي‌ از آن‌ اصل‌ هستند.

ثالثاً با چه‌ بيان‌ مصلحت‌ انگيز و منطقي‌ و ملايم‌ و برهاني‌، منصور را متقاعد مي‌سازند كه‌ انتقام‌ كشيدن‌ عمل‌ پسنديده‌اي‌ نيست‌، و شخص‌ عالم‌ بايد حتماً حليم‌ باشد، وگرنه‌ علم‌ حربه‌اي‌ مي‌شود به‌ دست‌ زنگي‌ مست‌.

رابعاً منصور را در عين‌ حال‌ اندرزي‌ داده‌اند كه‌ براي‌ او قابل‌ قبول‌ باشد، نه‌ آنكه‌ نصيحتي‌ كه‌ وي‌ را برانگيزاند و بر شدّت‌ و حدّت‌ او بيفزايد.

در اينجا خوب‌ روشن‌ مي‌شود كه‌ حضرت‌ چگونه‌ بايد با وي‌ تحمّل‌ اين‌ مصائب‌ را بنمايند، و وظيفة‌ رسالت‌ خود را نسبت‌ به‌ جميع‌ امَّت‌ حتّي‌ نسبت‌ به‌ شخص‌ منصور ايفا كنند، و خود را از قتل‌ و كشتن‌ بيهوده‌ رها سازند تا بتوانند بار گران‌ امامت‌ و ولايت‌ حقيقي‌ را به‌ منزل‌ برسانند.

بازگشت به فهرست

امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام به‌ جاسوسهاي‌ منصور پاسخ‌ منفي‌ مي‌دهند
منصور با يقين‌ به‌ عدم‌ قيام‌ امام‌، معذلك‌ از ارسال‌ جواسيس‌ به‌ مدينه‌ آرام‌ ندارد

نه‌ أبومسلم‌ خراساني‌، و نه‌ أبوسَلِمَه‌، هيچ‌ كدام‌ از اهل‌ ولايت‌ و طرفداران‌ حضرت‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام نمي‌باشند. و معذلك‌ نامه‌هائي‌ از آن‌ دو نفر به‌ حضرت‌ مي‌رسد كه‌ براي‌ امتحان‌ و آزمايش‌ آن‌ حضرت‌ است‌ كه‌ آيا در وجودش‌ قيام‌ و تكيه‌ به‌ اسلحه‌ وجود دارد، يا نه‌؟!

بعد از گرد آمدن‌ عبدالله‌ محض‌ و دو پسرانش‌: محمد و ابراهيم‌، با عبدالله‌ سفّاح‌ و منصور و جماعتي‌ دگر از بني‌ هاشم‌ در أبواء مدينه‌ براي‌ آنكه‌ با يكي‌ از پسران‌ عبدالله‌ محض‌ بيعت‌ كنند، با آنكه‌ ميل‌ نداشتند امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام در ميان‌ ايشان‌ وارد گردد، ناگهان‌ حضرت‌ وارد شدند و فرمودند: اين‌ بيعت‌ درست‌ نيست‌ زيرا محمد مهدي‌ آل‌ محمد نيست‌. و هر دوي‌ آنان‌: محمد و ابراهيم‌ به‌ دست‌ صاحب‌ قباي‌ زرد(منصور أبوالدّوانيق‌) مقتول‌ مي‌شوند و خلافت‌ را او خواهد برد.

پس‌ از چند روزي‌ عبدالله‌ سفّاح‌ با اهل‌ بيت‌ خود مختفيانه‌ از مدينه‌ به‌ كوفه‌ مسافرت‌ كرد، و با أبوسلمة‌ خلاّل‌ طرح‌ خلافت‌ خود را ريخت‌، و بعد از بيعت‌ با او، أبوسَلَمِه‌ وزير او شد و به‌ نام‌ وزير آل‌ محمد مشهور گرديد. گرچه‌ پس‌ از گذشت‌ چهار ماه‌ به‌ دست‌ أبومسلم‌ مقتول‌ گرديد.

محدّث‌ قمّي‌ گويد: سفّاح‌، أبوسلمه‌ حَفْص‌ خلاّل‌ را وزير خويش‌ كرده‌ بود، و او را وزير آل‌ محمد مي‌گفتند، و او اوّل‌ كسي‌ بود كه‌ در دولت‌ عبّاسيّه‌ وزارت‌ بر او قرار گرفت‌. پس‌ أبومسلم‌ درصدد قتل‌ او برآمد، و انتهاز فرصت‌ مي‌برد تا شبي‌ كه‌ أبوسلمه‌ از نزد سفّاح‌ بيرون‌ شد كه‌ به‌ خانه‌ رود اصحاب‌ ابومسلم‌ بر او ريختند، و خونش‌ بريختند. و قتل‌ ابوسلمه‌ بعد از چهار ماه‌ از خلافت‌ سفّاح‌ بوده‌، و چون‌ دولت‌ عبّاسيّه‌ به‌ سعي‌ أبومسلم‌ بوده‌ سفّاح‌ ابومسلم‌ را آسيبي‌ نرساند، بلكه‌ او را احترام‌ مي‌كرد. و ابومسلم‌ بود تا سفّاح‌ وفات‌ كرد، و منصور به‌ جاي‌ او نشست‌. پس‌ در 25 شعبان‌ سنة‌ 137 در روميّة‌المداين‌ به‌ امر منصور كشته‌ گشت‌، و أبومسلم‌ به‌ صفت‌ حزم‌ و بَطْش‌ و غيرت‌ معروف‌ بوده‌ و مردي‌ سفّاك‌ و خونريز بوده‌ چنانچه‌ عدد مقتولين‌ او كه‌ صَبْراً كشته‌ شده‌ بودند ششصد هزار تن‌ به‌ شمار مي‌رفته‌ است‌.[226]

در وقتي‌ كه‌ عبّاسيّون‌ براي‌ خود بيعت‌ گرفتند و بر أريكة‌ خلافت‌ نشستند، نامه‌هائي‌ از ابومسلم‌ و از ابوسلمه‌ به‌ مدينه‌ مي‌رسد كه‌ در آنها استخراج‌ و استعلام‌ از خلافت‌ حضرت‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام و عبدالله‌ محض‌ و عَمْرو اشرف‌ كه‌ از فرزندان‌ حضرت‌ اميرالمومنين‌ عليه‌السّلام مي‌باشد، به‌ عمل‌ مي‌آيد كه‌ آمادگي‌ شما در امر خلافت‌ خود تا چه‌ حدّي‌ است‌. حضرت‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام اين‌ پيغامها و نامه‌ها را ردّ مي‌كنند و مي‌فرمايند: چه‌ عجب‌ است‌ براي‌ ما كه‌ مردمان‌ أجنبي‌ عهده‌دار و شمشيردار خلافت‌ مي‌گردند؟! اينها همه‌ جواسيسي‌ بوده‌اند كه‌ ظرفيَّت‌ قيام‌ و اقدام‌ حضرت‌ را در برابر عبّاسيّون‌ بسنجند، و همان‌ بلائي‌ را كه‌ بر سر عبدالله‌ محض‌ و برادران‌ و پسران‌ و عشيره‌اش‌ آوردند بر سر آن‌ حضرت‌ بياورند، اما حضرت‌ بيدار است‌ و اهل‌ فهم‌ و درايت‌. بدين‌ مراسلات‌ اعتنا نمي‌كند و پا از جادّة‌ خويشتن‌ فراتر نمي‌نهد، زيرا به‌ يقين‌ مي‌داند كه‌: ابراهيم‌ امام‌ و برادرانش‌ عبدالله‌ سفّاح‌ و منصور از كساني‌ نمي‌باشند كه‌ خلافت‌ را تسليم‌ مسند حق‌ كنند و در جاي‌ مستقر خود قرار دهند. آنان‌ فقط‌ سنگ‌ خود را به‌ سينه‌ مي‌زنند، و به‌ عنوان‌ حمايت‌ از اهل‌ بيت‌ و مغضوبيّت‌ و مغصوبيّت‌ حقّ علويّين‌، پيوسته‌ درصدد گرم‌ كردن‌ تنور خود و پختن‌ نان‌ در آن‌ هستند. عنوان‌ حمايت‌ اهل‌بيت‌، فقط‌ بهانه‌اي‌ مي‌باشد براي‌ امارت‌ و رياست‌ و حكومت‌ خود. و اگر چنين‌ نبود چرا در مدينه‌ اين‌ امر را با حضرت‌ در ميان‌ ننهادند، و خود پنهان‌ به‌ كوفه‌ براي‌ أخذ بيعت‌ با اهل‌ خودشان‌ از بني‌عباس‌ رهسپار شدند؟!

اما عبدالله‌ محض‌ خبر ندارد، و داراي‌ نور باطن‌ و فراست‌ عميق‌ نمي‌باشد كه‌ كُنه‌ مسائل‌ را ادراك‌ كند، فلهذا از كاغذهاي‌ مجعول‌ و مكاتبات‌ و نامه‌هاي‌ شيعيان‌ خراسان‌ كه‌ داراي‌ محتوائي‌ نبوده‌ است‌ گول‌ مي‌خورد، و حتّي‌ به‌ حضرت‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام سوءظنّ پيدا مي‌كند كه‌: با وجود اين‌ پيامها و اين‌ نامه‌ها و مراسلات‌ از شيعة‌ خراسان‌، تو كه‌ با فرزند من‌: محمد نفس‌ زكيّه‌ بيعت‌ نمي‌كني‌، از روي‌ حسادت‌ مي‌باشد.

مستشار عبدالحليم‌ جندي‌ آورده‌ است‌ كه‌: در آن‌ ايّام‌ ابومسلم‌ خراساني‌ به‌ امام‌ جعفر الصّادق‌ عليه‌السّلام نوشت‌:

إنِّي‌ قَدْ أظْهَرْتُ الْكَلِمَةَ، وَ دَعَوْتُ النَّاسَ عَنْ بَنِي‌اُمَيَّةَ إلَي‌ مُوَالاَةِ «أهْلِ الْبَيْتِ» فَإنْ رَغِبْتَ فَلاَ مَزِيدَ عَلَيْكَ.

«من‌ كلمة‌ ولايت‌ را آشكارا نموده‌ام‌، و مردم‌ را از بني‌ اُميّه‌ منصرف‌ نموده‌، و به‌ موالات‌ اهل‌ بيت‌ گرايش‌ داده‌ام‌، بنابراين‌ اگر تو به‌ خلافت‌ رغبت‌ داري‌، در اين‌ امر روي‌ دست‌ تو كسي‌ پيدا نمي‌شود!»

حضرت‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام فلسفة‌ خود را اعلان‌ فرموده‌ جواب‌ دادند:

مَا أنْتَ مِنْ رِجَالِي‌، وَ لاَالزَّمَانُ زَمَانِي‌.[227]

«نيستي‌ تو از مردان‌ من‌! و نيست‌ اين‌ زمان‌ زمان‌ من‌.»

و در خود همين‌ زمان‌ أبوسلمة‌ خلاّل‌ - ملقّب‌ به‌ وزير آل‌ محمد، و آن‌ كس‌ كه‌ به‌زودي‌ وزير سفّاح‌ أوَّلين‌ خلفاي‌ بني‌عباس‌ خواهد شد - فرستاد به‌ سوي‌ امام‌ جعفر الصادق‌، و عبدالله‌ بن‌ الحسن‌ بن‌ «الحسن‌»، و عَمْرو الاشْرَف‌ از 0فرزندان‌ علي‌ با مردي‌ از مواليان‌ ابوسَلِمه‌ و به‌ وي‌ سفارش‌ كرده‌ بود: اوَّل‌ به‌ نزد جعفر برو اگر وي‌ جواب‌ مساعد داد به‌ نزد غير او ديگر مرو! و اگر جواب‌ مساعد نداد به‌ نزد عبدالله‌ برو، اگر وي‌ جواب‌ مساعد داد نامة‌ عَمروأشرف‌ را باطل‌ كن‌ و به‌ سوي‌ او مرو(و اگر عبدالله‌ جواب‌ نامساعد داد اينك‌ نوبت‌ به‌ عمرو أشرف‌ مي‌رسد كه‌ نزد او بروي‌)!

پيك‌ و پيام‌آور اول‌ به‌ نزد جعفر آمد، و حضرت‌ فرمود: مَالِيَ وَ لاِبِي‌سَلِمَةَ وَ هُوَ شِيعَةٌ لِغَيْرِي‌، وَ وَضَعَ الْكِتَابَ فِي‌ النَّارِ حَتَّي‌ احْتَرَقَ - وَ أبَي‌ أنْ يَقْرَأهُ.

قَالَ الرَّسُولُ: ألاَ تُجِيبُهُ؟!

قَالَ: رَأيْتَ الْجَوَابَ!

«مرا با أبوسلمه‌ چكار؟! او شيعة‌ من‌ نيست‌ شيعة‌ غير من‌ است‌. و نامه‌ را حضرت‌ در آتش‌ افكند تا همه‌اش‌ بسوخت‌، و از خواندن‌ و حتي‌ گشودن‌ نامه‌ إبا و امتناع‌ كرد.

پيام‌ برنده‌ گفت‌: آيا اين‌ نامه‌ را پاسخ‌ نمي‌دهي‌؟!

حضرت‌ فرمود: هر آينه‌ پاسخ‌ را به‌ چشم‌ ديدي‌!»

پيام‌برنده‌ از نزد حضرت‌ به‌ نزد عبدالله‌ رفت‌. عبدالله‌ نامه‌ را برخواند و براي‌ ملاقات‌ و آگاه‌ نمودن‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام از منزل‌ حركت‌ نمود و اطّلاع‌ داد كه‌: از شيعيان‌ او در خراسان‌ نامه‌اي‌ رسيده‌ است‌.

حضرت‌ به‌ عبدالله‌ گفتند: وَ مَتَي‌ كَانَ لَكَ شِيعَةٌ بِخُرَاسَانَ؟! ءَأنْتَ وَجَّهْتَ أبَا مُسْلِمٍ إلَيْهِمْ؟! هَلْ تَعْرِفُ أحَداً مِنْهُمْ بِاسْمِهِ؟! فَكَيْفَ يَكُونُونَ شِيعَتَكَ وَ هُمْ لاَيَعْرِفُونَكَ وَ أنْتَ لاَتَعْرِفُهُمْ؟!

«و كدام‌ زمان‌ تو در خراسان‌ شيعه‌ داشته‌اي‌؟! آيا تو أبومسلم‌ را به‌ سوي‌ آنان‌ روانه‌ ساخته‌اي‌؟! و آيا يك‌ نفر از ايشان‌ را با اسم‌ مي‌شناسي‌؟! پس‌ چگونه‌ آنان‌ شيعيان‌ تو هستند در حالي‌ كه‌ ايشان‌ تو را نمي‌شناسند، و تو هم‌ ايشان‌ را نمي‌شناسي‌؟!»

عبدالله‌ به‌ حضرت‌ گفت‌: كَانَ هَذَا الْكَلاَمُ مِنْكَ لِشَيْءٍ؟!

«گويا اين‌ طرز گفتار تو دلالت‌ بر آن‌ دارد كه‌ در نفست‌ شائبة‌ اتّهام‌ و حَسَدي‌ نسبت‌ به‌ من‌ وجود دارد؟!»

امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام فرمود: قَدْ عَلِمَ اللهُ أنِّي‌ اُوجِبُ النُّصْحَ عَلَي‌ نَفْسِي‌ لِكُلِّ مُسْلِمٍ فَكَيْفَ أدَّخِرُهُ عَنْكَ؟ فَلاَتَمُنَّ نَفْسَكَ فَإنَّ الدَّوْلَةَ سَتَتِمُّ لِهوُلآءِ![228]

«خدا شاهد است‌ كه‌ من‌ نصيحت‌ واندرز را بر خودم‌ نسبت‌ به‌ هر فرد مسلماني‌ فريضه‌ مي‌دانم‌، پس‌ چگونه‌ متصور است‌ كه‌ آن‌ را از تو پنهان‌ كنم‌؟! بنابراين‌ خودت‌ را به‌ آرزو و ميل‌ خلافت‌ مينداز، چرا كه‌ به‌ زودي‌ دولت‌ و نوبت‌ امارت‌ براي‌ آن‌ جماعت‌ تمام‌ خواهد گشت‌!»[
تشيع‌ جعفر بن‌ محمد بن‌ اشعث‌ به‌ جهت‌ علوم‌ غيب‌ آنحضرت‌
شيخ‌ محمد بن‌ يعقوب‌ كليني‌ در «كافي‌» روايت‌ مي‌كند از أبوعلي‌ اشعري‌ از محمد بن‌ عبدالجبّار، از صفوان‌ بن‌ يحيي‌، از جعفر بن‌ محمد بن‌ أشعث‌ كه‌ صفوان‌ مي‌گويد: جعفر بن‌ محمد بن‌ اشعث‌ به‌ من‌ گفت‌:[230]

علت‌ تشيّع‌ جعفر بن‌ محمد بن‌ أشعث‌، اطّلاع‌ او بر علم‌ غيب‌ امام‌ صادق‌ از جاسوس‌ منصور بوده‌ است‌. آيا مي‌داني‌ سبب‌ دخول‌ ما در اين‌ امر ولايت‌ و تشيّع‌ چيست‌؟! و علّت‌ معرفت‌ ما چه‌ چيزي‌ مي‌باشد؟! با وجود آنكه‌ ما أبداً از تشيّع‌ چيزي‌ را نمي‌شناختيم‌، و از آنچه‌ كه‌ در مردم‌ شيعه‌ وجود دارد خبري‌ نداشتيم‌؟!

من‌ به‌ وي‌ گفتم‌: سبب‌ آن‌ چيست‌؟!

جعفر بن‌ محمد بن‌ أشعث‌ گفت‌: ابو جعفر - يعني‌ أبوالدَّوانيق‌ - به‌ پدرم‌: محمد ابن‌ أشعث‌ گفت‌: اي‌ محمد! يك‌ فرد صاحب‌ عقل‌ و درايتي‌ را براي‌ من‌ بجوي‌ تا رسالتي‌ را به‌ واسطة‌ او ادا نمايم‌، و او از طرف‌ من‌ برساند!

پدرم‌ به‌ منصور گفت‌: من‌ براي‌ اين‌ امر مهم‌ براي‌ تو فلان‌ كس‌ را كه‌ ابن‌مهاجر و دائي‌ خود من‌ مي‌باشد پيدا كرده‌ام‌! منصور گفت‌: وي‌ را بياور! من‌ دائي‌ خودم‌ را نزد وي‌ بردم‌.

منصور به‌ او گفت‌: اي‌ پسر مهاجر! اين‌ مال‌ را بگير و برو به‌ مدينه‌ و برو نزد عبدالله‌ بن‌ حسن‌ بن‌ حسن‌ و عدّه‌اي‌ از اهل‌ بيت‌ او كه‌ در ميانشان‌ جعفر بن‌ محمد مي‌باشد و به‌ ايشان‌ بگو: من‌ مردي‌ غريب‌ از اهل‌ خراسان‌ هستم‌ و در آنجا جماعتي‌ از شيعيان‌ شما مي‌باشند كه‌ اين‌ مال‌ را براي‌ شما فرستاده‌اند!

آنگاه‌ به‌ هر يك‌ از آنان‌ كه‌ مال‌ را مي‌دهي‌، بگو: به‌ فلان‌ شرط‌ و فلان‌ شرط‌، و وقتي‌ كه‌ مال‌ را أخذ نمودند، به‌ آنان‌ بگو: من‌ پيك‌ و قاصدم‌، و دوست‌ دارم‌ با من‌ خطوطي‌ باشد از شما كه‌ اين‌ مال‌ را قبض‌ كرده‌ايد!

ابن‌مهاجر مال‌ را مأخوذ داشت‌ و رهسپار مدينه‌ گرديد، و سپس‌ به‌ سوي‌ أبُوالدَّوانيق‌ و محمد بن‌ اشعث‌ مراجعت‌ نمود در وقتي‌ كه‌ محمد نزد وي‌ بود.

منصور به‌ او گفت‌: چه‌ خبر آورده‌اي‌؟!

ابن‌ مهاجر گفت‌: من‌ نزد آن‌ قوم‌ رفتم‌، و اين‌ است‌ خطوط‌ آنها كه‌ مال‌ را قبض‌ كرده‌اند سواي‌ جعفر بن‌ محمد. چون‌ من‌ كه‌ نزد او رفتم‌ در مسجدالرّسول‌ صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم بود و مشغول‌ خواندن‌ نماز بود. من‌ پشت‌ سر او نشستم‌ و با خود گفتم‌: صبر مي‌كنم‌ تا نمازش‌ تمام‌ شود، آنگاه‌ مطلبي‌ را كه‌ به‌ اصحابش‌ گفته‌ام‌ به‌ او مي‌گويم‌.

او با شتاب‌ نماز را خاتمه‌ داد و از نماز بيرون‌ شد، پس‌ از آن‌ روي‌ به‌ من‌ كرد و گفت‌:

يَا هَذَا! اِتَّقِ اللهَ وَ لاَتَغُرَّ أهْلَ بَيْتِ مُحَمَّدٍ، فَإنَّهُمْ قَرِيبُ الْعهْدِ بِدَوْلَةِ بَنِي‌ مَرْوَانَ وَ كُلُّهُمْ مُحْتَاجٌ!

«اي‌ مرد! از خداوند بپرهيز و اهل‌ بيت‌ محمد را گول‌ مزن‌! زيرا كه‌ ايشان‌ قريب‌ العهد به‌ دولت‌ بني‌مروان‌ بوده‌اند، و جميع‌ آنان‌ محتاج‌ مي‌باشند!»

من‌ به‌ او گفتم‌: قضيّه‌ چيست‌؟ خداوند كارت‌ را به‌ صلاح‌ آورد!

او سرش‌ را نزديك‌ من‌ كرد، و به‌ جميع‌ آنچه‌ ميان‌ من‌ و تو واقع‌ شده‌ بود خبر داد به‌ طوري‌ كه‌ گويا او نفر سومي‌ ما بوده‌ است‌ كه‌ در اينجا حضور داشته‌ است‌.

در اين‌ حال‌ ابوجعفر دوانيقي‌ به‌ او گفت‌: اي‌ ابن‌مهاجر! بدان‌ كه‌ از اهل‌ بيت‌ نبوّت‌ نيستند مگر آنكه‌ در ميانشان‌ مُحَدَّث‌[231] وجود دارد. و جعفر بن‌ محمد در امروز مُحَدَّث‌ ما مي‌باشد.

جعفر بن‌ محمد بن‌ أشعث‌ مي‌گويد: اين‌ سبب‌ دلالت‌ و راهنمائي‌ ما بدين‌ مقاله‌ و امر ولايت‌ گرديده‌ است‌.[232]

بازگشت به فهرست

جاسوسي‌ و فريفتن‌ علويان‌ را با مال‌ بسيار
قطب‌ راوندي‌ روايت‌ نموده‌ است‌ از مهاجر بن‌ عمار خُزَاعي‌ كه‌ گفت‌: أبوالدَّوانيق‌ مرا به‌ مدينه‌ فرستاد و مال‌ كثيري‌ را با من‌ همراه‌ نمود و گفت‌ كه‌ با حالت‌ ابتهال‌ و تضرّع‌ به‌ اهل‌ البيت‌ بپيوندم‌ و كلامشان‌ را حفظ‌ نموده‌ براي‌ وي‌ ببرم‌.

مهاجر مي‌گويد: در زاويه‌اي‌ كه‌ پهلوي‌ قبر رسول‌ الله‌ است‌ براي‌ خود جا گرفتم‌، و از آنجا در مواقع‌ نماز به‌ جاي‌ دگر نمي‌رفتم‌، نه‌ در شب‌ و نه‌ در روز. و شروع‌ كردم‌ با كساني‌ كه‌ در اطراف‌ قبر بودند سوال‌ دراهيم‌ را مطرح‌ نمودن‌، و كم‌ كم‌ به‌ افراد دگري‌ كه‌ از آنان‌ برتر بودند، تا با جواناني‌ از بني‌ الحسن‌ و با مشايخشان‌ دسترسي‌ پيدا نمودم‌ به‌ طوري‌ كه‌ آنها با من‌ و من‌ با آنها الفت‌ بستيم‌ و در سرّ با هم‌ روابطي‌ پيدا كرديم‌.

و هر وقت‌ من‌ به‌ أبوعبدالله‌ جعفر بن‌ محمد نزديك‌ مي‌شدم‌ با من‌ ملاطفت‌ مي‌نمود و اكرام‌ مي‌كرد، تا آنكه‌ در روزي‌ از روزها به‌ أبوعبدالله‌ نزديك‌ شدم‌، در حالي‌ كه‌ به‌ خواندن‌ نماز اشتغال‌ داشت‌.

هنگامي‌ كه‌ از نماز فارغ‌ شد! روي‌ به‌ من‌ كرد و گفت‌: اي‌ مهاجر جلو بيا - در حالي‌ كه‌ من‌ در آنجا نه‌ خودم‌ را با اسم‌ و نه‌ با كنيه‌ نشناسانده‌ بودم‌ - و گفت‌: به‌ صاحبت‌ بگو: جعفر به‌ تو مي‌گويد:

كَانَ أهْلُ بَيْتِكَ إلَي‌ غَيْرِ هَذَا مِنْكَ أحْوَجَ مِنْهُمْ إلَي‌ هَذَا!

تَجِي‌ءُ إلَي‌ قَوْمٍ شُبَّابٍ مُحْتَاجِينَ فَتَدُسَّ إلَيْهِمْ. فَلَعَلَّ أحَدَهُمْ يَتَكَلَّمُ بِكَلِمَةٍ تَسْتَحِلُّ بِهَا سَفْكَ دَمِهِ. فَلَوْ بَرَرْتَهُمْ وَ وَصَلْتَهُمْ وَ أغْنَيْتَهُمْ كَانُوا أحْوَجَ مَا تُرِيدُ مِنْهُمْ!

«اهل‌ بيت‌ تو به‌ غير از اين‌ چيزها نيازمندتر مي‌باشند از اين‌ چيزها!

تو مي‌آئي‌ به‌ سوي‌ قومي‌ جوان‌ و نيازمند، آنگاه‌ با دسيسه‌ و حيله‌ در امرشان‌ دست‌ مي‌اندازي‌! و روي‌ اين‌ زمينه‌ احتمال‌ آن‌ مي‌رود كه‌: يكي‌ از آنان‌ به‌ كلمه‌اي‌ زبان‌ گشايد كه‌ تو بدان‌ كلمه‌ خونش‌ را مباح‌ كني‌! اگر تو با آنها با برّ و احسان‌، و مواصلت‌ و پيوند، و بي‌نياز نمود نشان‌ رفتار كني‌ آنان‌ نيازمندتر و محتاج‌تر مي‌باشند از آنچه‌ كه‌ تو از آنها مي‌خواهي‌ و دربارة‌ آنها اراده‌ مي‌كني‌!»

مهاجر مي‌گويد: وقتي‌ كه‌ من‌ به‌ نزد أبوالدَّوانيق‌ برگشتم‌ به‌ او گفتم‌: من‌ از نزد ساحِر كَذَّاب‌ كاهِن‌ پيش‌ تو آمده‌ام‌. او كه‌ امرش‌ چنان‌ و چنان‌ است‌. منصور گفت‌: ابوعبدالله‌ جعفر راست‌ گفته‌ است‌: ايشان‌ به‌ غير اينها نيازمند مي‌باشند، و مبادا اين‌ كلام‌ را از تو انساني‌ بشنود![233]

اين‌ جاسوسها و مفتّشان‌ از يك‌ طرف‌ حضرت‌ و اصحاب‌ او را محدود و محصور مي‌نمودند، و از طرف‌ ديگر ممنوعيّت‌ آنحضرت‌ را از ملاقات‌ با مردم‌، و اين‌ هم‌ مشكله‌اي‌ بود چه‌ براي‌ خود آنحضرت‌ كه‌ تمام‌ هَمّ و غَمَّش‌ پخش‌ علوم‌ و بسط‌ معارف‌ است‌، و چه‌ براي‌ جميع‌ مردم‌ كه‌ بايد از اين‌ سرچشمة‌ صافي‌ آب‌ بنوشند، تا از قيد عبوديّت‌ بندگان‌ خدا به‌ عبوديّت‌ خدا درآيند. و با وجود ممنوعيّت‌ از ملاقات‌ و تدريس‌ و تكلّم‌ با مردم‌، آن‌ درياي‌ خروشان‌ علم‌، پنهان‌ و آن‌ جَبَل‌ راسخ‌ و طَوْدِ مرتفع‌ معرفت‌، بي‌اثر و ثمره‌ خواهد ماند.

بازگشت به فهرست

سوال‌ از امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام به‌ صورت‌ مرد خيارفروش‌
قطب‌ راوندي‌، از هارون‌ بن‌ خارجه‌ روايت‌ نموده‌ است‌ كه‌: يك‌ نفر از اصحاب‌ ما زنش‌ را سه‌ طلاق‌ داد، و از اصحاب‌ ما حكمش‌ را پرسيد، گفتند: اعتبار ندارد. زنش‌ گفت‌: من‌ براي‌ نكاح‌ رضايت‌ نمي‌دهم‌ مگر آنكه‌ از حضرت‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام بپرسي‌! و چون‌ در عصر ابوالعبّاس‌ سفَّاح‌ بود، او در حِيرَه‌ توقّف‌ داشت‌.

مرد طلاق‌ دهنده‌ مي‌گويد: من‌ به‌ حيره‌ سفر نمودم‌، ولي‌ متمكّن‌ از مكالمة‌ با حضرت‌ نشدم‌ به‌ علت‌ آنكه‌ خليفه‌ مردم‌ را از دخول‌ بر امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام منع‌ كرده‌ بود. و من‌ متحيّر مانده‌ بودم‌ كه‌ به‌ چه‌ كيفيّت‌ به‌ ملاقات‌ وي‌ دست‌ يابم‌؟ ناگهان‌ ديدم‌ يك‌ مرد معمولي‌ دست‌ فروش‌ يك‌ جبّة‌ پشمينه‌ بر تن‌ دارد و مشغول‌ فروختن‌ خيار مي‌باشد.

من‌ به‌ او گفتم‌: تمام‌ اين‌ خيارهايت‌ را به‌ چند مي‌فروشي‌؟! گفت‌: به‌ يك‌ درهم‌! من‌ به‌ او يك‌ درهم‌ دادم‌، و به‌ وي‌ گفتم‌: اين‌ جُبّه‌ات‌ را به‌ من‌ بده‌! جبّه‌اش‌ را گرفتم‌ و پوشيدم‌ و صدا بلند كردم‌: كيست‌ خيار بخرد؟ و به‌ محلِّ حضرت‌ نزديك‌ شدم‌، كه‌ ديدم‌ طفلي‌ از ناحيه‌اي‌ صدا مي‌كند: اي‌ خيار فروش‌ بيا! چون‌ به‌ حضرت‌ رسيدم‌ فرمود: چه‌ حيلة‌ خوبي‌ به‌ كار برده‌اي‌؟! حاجتت‌ چيست‌؟!

من‌ گفتم‌: من‌ گرفتار شدم‌، و زنم‌ را در يك‌ دفعه‌ سه‌ طلاقه‌ كردم‌، از اصحاب‌ خودمان‌ پرسيدم‌، گفتند: طلاقت‌ فاقد اثر است‌، زنم‌ مي‌گويد: من‌ راضي‌ به‌ فراش‌ نمي‌گردم‌ تا اينكه‌ از حضرت‌ ابوعبدالله‌ عليه‌السّلام مسأله‌ را بپرسي‌!

حضرت‌ فرمود: ارْجِعْ إلَي‌ أهْلِكَ! فَلَيْسَ عَلَيْكَ شَيْءٌ![234]

«به‌ زنت‌ رجوع‌ كن‌! چيزي‌ بر عهدة‌ تو نيست‌!»

ابن‌ شهر آشوب‌ از محمد بن‌ سنان‌، از مُفَضَّل‌ بن‌ عمر روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌: منصور در مرَّات‌ و كرَّات‌ عديده‌اي‌ بر قتل‌ حضرت‌ ابوعبدالله‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام همّت‌ گماشته‌ بود. هر چند زمان‌ يكبار پي‌ حضرت‌ مي‌فرستاد، و وي‌ را به‌ سوي‌ خود مي‌خواند تا بكشد. همين‌ كه‌ چشمش‌ به‌ حضرت‌ مي‌افتاد، هيبت‌ و اُبَّهَت‌ حضرت‌ او را مي‌گرفت‌ و از كشتن‌ درمي‌گذشت‌. مگر اينكه‌ مردم‌ را از نشستن‌ با امام‌ منع‌ مي‌نمود، و در تفتيش‌ و بازجوئي‌ از مردم‌ كار را مشكل‌ و به‌ حدّ استقصاء رسانيده‌ بود، تا كار به‌ جائي‌ رسيده‌ بود كه‌ براي‌ يكي‌ از مردم‌ شيعه‌، مسأله‌اي‌ در دينش‌ در امر نكاح‌، يا طلاق‌، يا غيرذلك‌ پيش‌ مي‌آمد، و حكمش‌ را نمي‌دانست‌ و دسترسي‌ به‌ حضرت‌ نداشت‌، بنابراين‌ ديرزماني‌ مي‌گذشت‌ كه‌ مردي‌ از زنش‌ كناره‌ مي‌گرفت‌ براي‌ آنكه‌ دچار معصيت‌ به‌ واسطة‌ جهل‌ در مسأله‌ نگردد.

اين‌ طرز رفتار منصور بر شيعه‌ مشكل‌ و توانفرسا شد، تا اينكه‌ خداوند عزّوجلّ در دل‌ منصور انداخت‌ تا چيزي‌ را حضرت‌ از نزد خود به‌ منصور هديه‌ دهد كه‌ نزد احدي‌ همانندش‌ وجود نداشته‌ باشد.

حضرت‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام مِخْصَرَه‌اي‌[235](چوبدستي‌) را كه‌ طولش‌ يك‌ ذراع‌ بود براي‌ وي‌ فرستادند. منصور به‌ قدري‌ مسرور و فرحناك‌ شد كه‌ امر كرد چهار ربع‌ زمين‌ براي‌ او تقطيع‌ كنند، و در چهار موضع‌ تقسيم‌ نمايند.

پس‌ از آن‌ به‌ وي‌ گفت‌: مَا جَزَاوُكَ عِنْدِي‌ إلاَّ أنْ اُطْلِقَ لَكَ، وَ تُفْشِيَ عِلْمَكَ لِشِيعَتِكَ وَ لاَأتَعَرَّضَ لَكَ وَ لاَ لَهُمْ. فَاقْعُدْ غَيْرَ مُحْتَشَمٍ وَ أفْتِ النَّاسَ وَ لاَتَكُنْ فِي‌ بَلَدٍ أنَا فِيهِ! فَفَشَا الْعِلْمُ عَنِ الصَّادِقِ.[236]

«پاداش‌ تو در نزد من‌ چيزي‌ نمي‌تواند بوده‌ باشد مگر آنكه‌ براي‌ تو آزادي‌ بگذارم‌، و تو علمت‌ را به‌ شيعيانت‌ نشر دهي‌ و پخش‌ كني‌، و متعرّض‌ تو و متعرّض‌ ايشان‌ نگردم‌. بنابراين‌ بي‌محابا بنشين‌ و به‌ مردم‌ فتوي‌ بده‌، و در شهري‌ كه‌ من‌ سكونت‌ دارم‌ مباش‌! از اينجا علم‌ از امام‌ صادق‌ انتشار يافت‌.»

بازگشت به فهرست

تقيّه‌ شديد امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام و ترس‌ آنحضرت‌ بر سفيان‌
در برخي‌ آثار وارد است‌ كه‌ حضرت‌ براي‌ راوي‌ روايت‌، مجال‌ توقّف‌ را جائز نمي‌دانسته‌اند، چرا كه‌ در مظانّ اتّهام‌ برخورد و مصاحبت‌ قرار مي‌گرفت‌، و عواقب‌ وخيمي‌ را به‌ دنبال‌ داشت‌.

در روايتي‌ كه‌ سفيان‌ ثَوْري‌ از حضرت‌ روايت‌ مي‌كند، چنين‌ وارد است‌ كه‌ حضرت‌ به‌ او فرمودند: غَيْرَ مَطْرُودٍ يَا سُفْيَانُ! فَفَرَقٌ عَلَيْكَ مِنَ السُّلْطَانِ!

«تو را كه‌ مي‌گوئيم‌: درنگ‌ مكن‌، به‌ خاطر آن‌ نيست‌ كه‌ قصد طرد تو را داريم‌، ليكن‌ به‌ خاطر آن‌ است‌ كه‌ از سلطان‌ براي‌ تو در اقامتت‌ نگراني‌ وجود دارد!»

روايت‌ ذيل‌ را كه‌ از سفيان‌ نقل‌ مي‌كنم‌، حقير بدين‌ صورت‌ و بدين‌ تفصيل‌ در هيچ‌ يك‌ از مجاميع‌[237] برخورد نكرده‌ام‌! بلكه‌ از روي‌ دستخط‌ مبارك‌ مرحوم‌ جدِّ حقير: آية‌ الله‌ سيد ابراهيم‌ طهراني‌ - رضوان‌ الله‌ عليه‌ - در اينجا نقل‌ مي‌نمايم‌.

اين‌ روايت‌ را ايشان‌ در صفحة‌ قبل‌ از هشت‌ نسخة‌ خطّيّه‌ كه‌ از اصول‌ قدماء ما مي‌باشد، و آن‌ هشت‌ اصل‌ را ايشان‌ به‌ خط‌ شكستة‌ زيباي‌ نستعليق‌ در مجموعة‌ جيبي‌ گردآورده‌اند، ذكر فرموده‌اند. متن‌ روايت‌ اين‌ است‌:

رُوِيَ أنَّ سُفْيَانَ الثَّوْرِيَّ[238] قَالَ: لَمَّا حَجَجْتُ فِي‌ بَعْضِ السِّنِينَ، أَرَدْتُ زِيَارَةَ الصَّادِقِ أبِي‌عَبْدِاللهِ عليه‌السّلام، فَنَشَدْتُ عَنْهُ فَاُرْشِدْتُ إلَيْهِ فَجِئتُ طَرَقْتُ الْبَابَ.

فَقَالَ: مَنْ؟! قُلْتُ: صَاحِبُكَ سُفْيَانُ!

فَفَتَحَ الْبَابَ وَ وَقَفَ عليه‌السّلام عَلَي‌ ثَلاَثِ مَرَاقٍ وَ قَالَ: مَرْحَباً يَا سُفْيَانُ! مِنَ الْجَهَةِ الشِّمَالِيَّةِ؟!

قُلْتُ: نَعَمْ يَابْنَ رَسُولِ اللهِ. مَالِي‌ أرَاكَ قَدِ اعْتَزَلْتَ النَّاسَ؟!

قَالَ: يَا سُفْيَانُ! فَسَدَ الزَّمَانُ، وَ تَغَيَّرَ الاْءخْوَانُ، وَ تَقَلَّبَ الاعْيَانُ، فَرَأيْتُ الاِنْفِرَادَ أسْكَنَ لِلْفُوَادِ! أمَعَكَ شَيْءٌ تَكْتُبُ فِيهِ؟!

قُلْتُ: نَعَمْ! فَقَالَ: اكْتُبْ:

ذَهَبَ الْوَفَاءُ ذَهَابَ أمْسِ الذَّاهِبِ وَالنَّاسُ بَيْنَ مُخَاتِلٍ وَ مُوَارِبِ 1

يَفْشُونَ بَيْنَهُمُ الْمَوَدَّةَ وَالصَّفَا وَ قُلُوبُهُمْ مَحْشُوَّةٌ بِعَقَارِبِ 2

قُلْتُ: زِدْنِي‌ يَابْنَ رَسُولِ اللهِ! قَالَ عليه‌السّلام: اكْتُبْ:

لاَ تَجْزَعَنَّ لِوَحْدَةٍ وَ تَفَرُّدِ وَ مِنَ التَّفَرُّدِ فِي‌ زَمَانِكَ فَازْوَدِ 3

ذَهَبَ الاْءخَاءُ فَلَيْسَ ثَمَّ اُخُوَّةٌ إلاَّ التَّمَلُّقُ بِاللِّسَانِ وَ بِالْيَدِ 4

فَإذَا نَظَرْتَ جَمِيعَ مَا بِقُلُوبِهِمْ أبْصَرْتَ ثَمَّ نَقِيعَ سَمِّ الاسْوَدِ 5

ثمّ قال‌ عليه‌السّلام: غَيْرَ مَطْرُودٍ يَاسُفْيَانُ فَفَرَقٌ عَلَيْكَ مِنَ السُّلْطَانِ! فَقُلْتُ: سَمْعاً، زِدْنِي‌!

قَالَ: إذَا تَظَاهَرَتْ عَلَيْكَ الْهُمُومُ فَقُلْ: لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّةَ إلاَّ بِاللهِ. وَ إذَا اسْتَبْطَأتَ الرِّزْقَ عَلَيْكَ فَعَلَيْكَ بِالاْسْتِغْفَارِ، وَ عَلَيْكَ بِالتَّقْوَي‌، وَ الْزَمِ الصَّبْرَ، وَ كُنْ عَلَي‌ حَذَرٍ فِي‌ أمْرِ دُنْيَاكَ وَ آخِرَتِكَ!

فَقُمْتُ وَانْصَرَفْتُ.

«روايت‌ شده‌ است‌ كه‌: سفيان‌ ثَوْري‌ گفت‌: هنگامي‌ كه‌ در برخي‌ از سالها حجّ بيت‌ الله‌ الحرام‌ را نمودم‌، خواستم‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام را زيارت‌ كنم‌، لهذا از محلّ وي‌ پويا و جويا شدم‌، و بدان‌ محل‌ راهنمائي‌ گرديدم‌، و آمدم‌ در را كوفتم‌.

حضرت‌ فرمود: كيست‌؟! گفتم‌: همنشين‌ با تو سفيان‌! حضرت‌ در را گشود، و بر روي‌ سومين‌ پلكان‌ ايستاد و گفت‌: مرحبا اي‌ سفيان‌ از ناحية‌ شمال‌ مي‌باشي‌؟!

گفتم‌: آري‌ اي‌ پسر رسول‌ خدا! به‌ چه‌ علت‌ است‌ كه‌ مي‌نگرم‌ از مردم‌ اعتزال‌ جسته‌اي‌؟! فرمود: اي‌ سفيان‌! زمانه‌ فاسد شده‌، و در برادران‌ دگرگوني‌ حاصل‌ آمده‌، و اهل‌ شهر واژگون‌ گرديده‌اند. بنابراين‌ چنين‌ ديدم‌ كه‌ تنها زيستن‌ براي‌ آرامش‌ قلب‌ مفيدتر مي‌باشد!آيا نزدت‌ چيزي‌هست‌ كه‌ درآن‌ بنويسي‌؟! گفتم‌: بلي‌! گفت‌: بنويس‌:

1- وفا از ميان‌ مردم‌ چنان‌ رخت‌ بربسته‌ است‌ همچون‌ ديروز كه‌ گذشت‌ و در امروز اثري‌ از آن‌ پديدار نيست‌، و مردم‌ با همديگر به‌ خدعه‌ و حيله‌ مشغولند.

2- در ظاهر در ميانشان‌ صفا و مودَّت‌ را بروز مي‌دهند، اما در باطن‌، دلهايشان‌ از عقربهائي‌ پر گرديده‌ است‌.

من‌ گفتم‌: اي‌ پسر رسول‌ خدا زيادتر از اين‌ براي‌ من‌ بيان‌ فرما! فرمود: بنويس‌:

3- از وحدت‌ و تفرّد خويشتن‌ جَزَع‌ و فَزَع‌ مكن‌! در امروزة‌ از زمانت‌ از وحدت‌ و تنهائي‌ توشه‌ بردار!

4- برادري‌ از ميان‌ رفته‌ است‌، بنابراين‌ اخوَّت‌ در آنجا وجود ندارد، مگر تملّق‌ و چاپلوسي‌ با دست‌ و زبان‌!

5- بنابراين‌ چون‌ نيك‌ بنگري‌ جميع‌ آنچه‌ را كه‌ در دلهايشان‌ انباشته‌ است‌، خواهي‌ ديد كه‌ در آنجا سمّ خالص‌ مار سياه‌ رنگ‌ و خطرناك‌ در قلوبشان‌ جاي‌ دارد.[239]

سپس‌ فرمود: اي‌ سفيان‌! تو از نزد ما مطرود نمي‌باشي‌، وليكن‌ در درنگ‌ نمودنت‌ اينجا از سلطان‌ بيم‌ و خوفي‌ داريم‌! من‌ گفتم‌: به‌ روي‌ چشم‌ اطاعت‌ مي‌نمايم‌! قدري‌ زيادتر براي‌ من‌ حديث‌ كن‌! حضرت‌ فرمود: هنگامي‌ كه‌ غُصّه‌ها و اندوهها بر تو از هر جانب‌ هجوم‌ آورند بگو: لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّةَ إلاَّ بِاللهِ .«هيچ‌ تحوّل‌ وتغييري‌ و هيچ‌قوّه‌ و قدرتي‌ نيست‌ مگر به‌الله‌.» و وقتي‌ كه‌ ديدي‌ روزيت‌ به‌ كندي‌ مي‌رسد بر تو باد به‌ استغفار، و بر تو باد كه‌ تقواي‌ خداوندي‌ را پيشه‌ گيري‌! و شكيبائي‌ و تحمّل‌ را ملازم‌ باش‌! و هميشه‌ در امر دنيا و آخرتت‌ حذر و ملاحظه‌ و احتياط‌ را رها مكن‌![240] پس‌ من‌ برخاستم‌ و از حضورش‌ بر كنار شدم‌.»[241]

باري‌ از اين‌ روايت‌ استفاده‌ مي‌شود كه‌ حضرت‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام در حصر و محدوديّت‌ بوده‌اند و بر چند لحظه‌ توقّف‌ سفيان‌، خوف‌ از أخذ و بَطْش‌ منصور نسبت‌ به‌ وي‌ داشته‌اند. و البته‌ از ملاحظه‌ و دقت‌ در مطاوي‌ روايت‌، مطالب‌ مهمّه‌اي‌ استفاده‌ مي‌شود كه‌ ارجاع‌ آن‌ به‌ ارباب‌ خرد و دانشمندان‌ خواهد بود.

بازگشت به فهرست

مواعظ‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام به‌ سفيان‌ ثوري‌
محدّث‌ قمّي‌ روايتي‌ ديگر از سفيان‌ نقل‌ مي‌كند كه‌ مناسب‌ است‌ آن‌ را در اينجا ذكر كنيم‌: مي‌فرمايد: از ثَوْرِي‌ نقل‌ شده‌ است‌ كه‌: من‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام را ملاقات‌ كردم‌ و به‌ او گفتم‌: يابن‌ رسول‌ الله‌ مرا نصيحتي‌ بفرما! حضرت‌ به‌ من‌ فرمود:

يَا سُفْيَانُ! لاَ مُرُوَّةَ لِكَذُوبٍ، وَ لاَ أخَ لِمُلُوكٍ، وَ لاَ رَاحَةَ لِحَسُودٍ، وَ لاَ سُودَدَ لِسَيِّي‌ءِ الْخُلْقِ. «اي‌ سفيان‌! مرد دروغگو جوانمردي‌ ندارد، و پادشاهان‌ را احساس‌ برادري‌ نمي‌باشد، و مرد حسود راحتي‌ نمي‌بيند، و مرد بداخلاق‌ رياست‌ و آقائي‌ نمي‌يابد.»

گفتم‌: يابن‌ رسول‌ الله‌! بيش‌ از اين‌ به‌ من‌ اندرز بده‌! حضرت‌ فرمود:

يَا سُفْيَانُ! ثِقْ بِاللهِ إنْ كُنْتَ مُومِناً، وَ ارْضَ بِمَا قَسَمَ اللهُ لَكَ تَكُنْ غَنِيّاً، وَ أحْسِنْ مُجَاوَرَةَ مَنْ جَاوَرَكَ تَكُنْ مُسْلِماً، وَ لاَ تَصْحَبِ الْفَاجِرَ فَيُعَلِّمَكَ مِنْ فُجُورِهِ، وَ شَاوِرْ فِي‌ أمْرِكَ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ اللهَ عَزَّوَ جَلَّ!

«اي‌ سفيان‌! اگر ايمان‌ به‌ خداوند داري‌ به‌ او وثوق‌ داشته‌ باش‌! و اگر مي‌خواهي‌ بي‌نياز باشي‌ راضي‌ شو به‌ آنچه‌ خداوند براي‌ تو مقدّر كرده‌ است‌! و اگر مي‌خواهي‌ مسلمان‌باشي‌ با همسايه‌ات‌ نيكي‌كن‌! و با شخص‌ فاجر همنشين‌مباش‌ كه‌ ازفجورش‌ به‌تو مي‌آموزد،و درامورت‌ مشاوره‌كن‌ باكساني‌كه‌ ازخداوند عزّوجلّ خشيت‌ دارند!»

تاآنكه‌ حضرت‌مي‌گويد:وازآنچه‌ پدرم‌ به‌من‌مي‌فرمودآن‌بودكه‌: يَا بُنَيَّ مَنْ يَصْحَبْ صَاحِبَ السَّوْءِ لاَيَسْلَمْ، وَ مَنْ يَدْخُلْ مَدَاخِلَ السَّوْءِ يُتَّهَمْ، وَ مَنْ لاَيَمْلِكْ لِسَانَهُ يَأثَمْ.[242]

«اي‌ نور ديده‌ پسرك‌ من‌! هر كس‌ با همنشين‌ بد همنشيني‌ كند سالم‌ نمي‌ماند، و هر كس‌ در راهها و مدخلهاي‌ بد داخل‌ شود متّهم‌ به‌ بدي‌ مي‌گردد، و هر كس‌ زبان‌ خود را در اختيارش‌ نگه‌ ندارد به‌ گناه‌ درمي‌افتد.»[243]

بازگشت به فهرست

بيان‌ سالهاي‌ حكومت‌ بني‌اميّه‌ و بني‌مروان‌
مصيبت‌ بزرگ‌ امام‌، ابتلاء به‌ واليان‌ جائر مدينه‌، در دو دورة‌ امويُّون‌ و عبَّاسيُّون‌ بوده‌ است‌

دورة‌ امامت‌ حضرت‌ امام‌ جعفرصادق‌ عليه‌السّلام را كه‌ از رحلت‌ والد أمجدشان‌ در سنة‌ 114 تا ارتحال‌ خودشان‌ در سنة‌ 148 محاسبه‌ نمائيم‌، بالغ‌ بر سي‌ و چهار سال‌ مي‌گردد. و در اين‌ مدت‌ معاصر با دو دولت‌ سفَّاك‌ و هتّاك‌ اموي‌ و عباسي‌ بوده‌اند. و سلاطين‌ جائري‌ كه‌ با ايشان‌ همعصر بوده‌اند عبارتند از: هشام‌ بن‌ عبدالملك‌ متوفّي‌ در سنة‌ 125، و وليد بن‌ يزيد بن‌ عبدالملك‌ متوفّي‌ در سنة‌ 126، و ابراهيم‌ بن‌ يزيد بن‌ عبدالملك‌ متوفّي‌ در سنة‌ 127، و مروان‌ بن‌ محمد بن‌ مروان‌ حكم‌ متوفّي‌ در سنة‌ 132، و أبوالعبّاس‌ سفَّاح‌ متوفّي‌ در سنة‌ 136، و أبوجعفر منصور دوانيقي‌ متوفّي‌ در سنة‌ 158، كه‌ حضرت‌ را در سنة‌ 148 با سمّ شهيد ساخت‌، و خود ده‌ سال‌ پس‌ از وي‌ زيست‌ كرد، و مدت‌ همعصر بودن‌ حضرت‌ با منصور دوازده‌ سال‌ بوده‌ است‌. و از مطالعه‌ و دقّت‌ در جدول‌، اين‌ مطلب‌ به‌ خوبي‌ به‌ دست‌ مي‌آيد.[244]

استانداران‌ و واليان‌مدينه‌كه‌ از طرف‌ خليفه‌ منصوب‌ مي‌گردند افرادي‌ هستند كه‌ زمام‌ امور از حكم‌ و فرمان‌ و قتل‌ و صَلْب‌ و نَهْب‌، و نماز جمعه‌ و خطبة‌ آن‌، و خطبه‌ها، و نماز عيدين‌، و نماز جماعت‌ و غيرذلك‌ از اموري‌ كه‌ از مناصب‌ شخص‌ خليفه‌ مي‌باشد بدانها تفويض‌ مي‌گردد، و ايشان‌ به‌ تمام‌ معني‌ الكلمه‌ بلندگوي‌ افكار و آراء و آثار و نيّات‌ و عقائد خليفه‌ و در حقيقت‌ تَالي‌ تِلْو و شخص‌ دوم‌ كشور در آن‌ ناحيه‌ محسوب‌ مي‌گردند.

و واضح‌ است‌ كه‌ خليفه‌ هيچ‌ گاه‌ شخص‌ مخالف‌ خود را در عمل‌ و نيَّت‌ و مَجْري‌' و مَمْشي‌' نصب‌ نمي‌نمايد، زيرا كه‌ اين‌ نصب‌ در حكم‌ تضعيف‌ حكومت‌ و امارت‌ او مي‌باشد، و تضعيف‌ حكومت‌ در بلاد، مساوق‌ با ضعف‌ مرز و سرحدّ و بالاخره‌ ضعف‌ استقلال‌ مركزيّت‌ و وحدت‌ خواهد شد.

روي‌ اين‌ اساس‌ خلفاي‌ اموي‌ و عباسي‌ كه‌ از نواصب‌ و أعداء آل‌ محمد به‌ شمار مي‌آيند، هميشه‌ سعيشان‌ بر آن‌ مبذول‌ مي‌گرديده‌ است‌ كه‌: در مدينه‌ كه‌ محل‌ اجتماع‌ و مركز اهل‌ البيت‌ و وارثان‌ رسول‌ اكرم‌ مي‌باشد، سخت‌ترين‌ دشمنان‌ آنها را كه‌ در اوامر خودشان‌ مطيع‌ و منقاد بوده‌، و به‌ نحو اكمل‌ و أتمّ اجراء مي‌نموده‌اند نصب‌ كنند. حال‌ مشاهده‌ كنيد كه‌ در اين‌ دورانهاي‌ تاريك‌ و ظلماني‌ ممتد و طويل‌ بر اهل‌ بيت‌ بالاخصّ بر خود امامان‌ كه‌ عنوان‌ رياست‌ و زعامت‌ داشته‌اند، چه‌ خواهد گذشت‌؟!

از طرفي‌ حضور در جمعه‌ و جماعت‌ واجب‌ است‌، و اگر كسي‌ حاضر نگردد والي‌ مواخذه‌ مي‌كند، و از طرف‌ دگر حاكم‌ مدينه‌ در هر خطبه‌ از جانب‌ روساي‌ خود، تحميد و تمجيد به‌ عمل‌ مي‌آورد، و علي‌ عليه‌السّلام را تا زمان‌ عمر بن‌ عبدالعزيز سبّ مي‌نمايد، و مَثَالب‌ أعداء را به‌ حساب‌ فضائل‌ اهل‌ بيت‌ مي‌ريزد، و برعكس‌ فضائل‌ اهل‌ بيت‌ را به‌ حساب‌ مثالب‌ أعداء محاسبه‌ مي‌كند. سُبْحَانَ الله‌! اين‌ چه‌ واژگوني‌ و تحريف‌ فعلي‌ و قولي‌ است‌؟!

با اين‌ احوال‌ أئمّة‌ شيعه‌: بايد پاي‌ اين‌ منابر آخوندهاي‌ درباري‌ و وعّاظ‌- السّلاطين‌ بنشينند و گوش‌ كنند. اگر در مقام‌ مدافعه‌ برآيند، به‌ اصل‌ دستگاه‌ حكومت‌ بر مي‌خورد، و در حكم‌ مدافعه‌ با مقامات‌ بالا به‌ حساب‌ مي‌آيد. و مي‌ديديم‌ و مي‌بينيم‌ چه‌ عواقب‌ وخيمي‌ را در پي‌ دارد. و اگر در مقام‌ دفاع‌ برنيايند، آخر كدام‌ غيرت‌ و عصبيّتي‌ است‌ كه‌ بتواند تحمّل‌ كند تا فاتح‌ بَدر و اُحُد و خيبر و حُنين‌ را به‌ دنيا دوستي‌ و حبّ رياست‌ نسبت‌ دهند، و آن‌ بزدلان‌ و ترس‌ منشان‌ را محبّ دين‌ و اسلام‌ و مصلحت‌ نگر عالم‌ انسانيّت‌ و بشريّت‌ به‌ شمار بياورند.

من‌ هر چه‌ فكر مي‌كنم‌ از اين‌ مصيبتي‌ بالاتر فرض‌ نمي‌گردد، و رنجي‌ و موتي‌ تدريجي‌، و سلب‌ حياتي‌ شكننده‌تر و كوبنده‌تر به‌ نظر نمي‌رسد.

امام‌ جعفر صادق‌ - عليه‌ الصّلوة‌ والسّلام‌ - با اين‌ مشكلات‌ روبرو بود، و اگر سكوت‌ نمي‌كرد ديگر اسمي‌ و رسمي‌ از مذهب‌ شيعه‌ و مكتب‌ و حديث‌ نبود. خانة‌ حضرت‌ را سنگسار مي‌كردند، و آتش‌ مي‌زدند، و سقفها را بر روي‌ افراد زنده‌ فرود مي‌آوردند، و اگر سكوت‌ مي‌كرد، معني‌ و مفادش‌ امضاء و تحقيق‌ و تثبيت‌ همان‌ خطبه‌ها و خطابه‌هاي‌ زور و باطل‌ بود كه‌ در افق‌ سيطره‌ و حكمفرمائي‌ خليفه‌، درست‌ در نقطة‌ ضدّ حق‌، و مساوق‌ با باطل‌ پيشرفت‌ مي‌نمود.

فلهذا امام‌ ما، معجزنماي‌ ما، وليّ فاني‌ ناطق‌ و ساكت‌ ما، گه‌ و بيگاه‌ در سخنانش‌ اعتراض‌ و مدافعه‌ را به‌ كار مي‌برد تا مطلب‌ باطل‌ آنها چهرة‌ حقيقت‌ را به‌ زنگار تمويه‌ و مخادعه‌ و مماكره‌ فاسد نگرداند، در اين‌ مواضع‌ از كلام‌ حق‌ دست‌ برنمي‌داشت‌، گرچه‌ هم‌ ميزان‌ با اعدام‌ و نابودي‌ وي‌ مي‌گرديد. زيرا كه‌ حيات‌ تا درجه‌اي‌ اعتبار دارد كه‌ موجب‌ سلب‌ شرف‌ نگردد، وگرنه‌ در آن‌ صورت‌ مرگ‌ بهتر است‌ از زندگاني‌.

بازگشت به فهرست

خطبة‌ والي‌ مدينه‌ و اعتراض‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام
شيخ‌ طوسي‌ در «أمالي‌»، از شيخ‌ مفيد با سند متّصل‌ خود از عبدالله‌ بن‌ سليمان‌ تميمي‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ گفت‌: چون‌ محمد و ابراهيم‌ دو فرزندان‌ عبدالله‌ بن‌ الحسن‌ بن‌ الحسن‌ عليه‌السّلام كشته‌ شدند، منصور مردي‌ را به‌ نام‌ شَيْبَة‌ بن‌ غفال‌ براي‌ ولايت‌ بر اهالي‌ مدينه‌ به‌ عنوان‌ والي‌ گسيل‌ داشت‌. چون‌ او به‌ مدينه‌ وارد شد، و روز جمعه‌ فرا رسيد به‌ سوي‌ مسجد النّبي‌ صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم آمد و به‌ منبر بالا رفت‌ و حمد و ثناي‌ خدا را گزارد، سپس‌ گفت‌: أمَّا بَعْدُ، فَإنَّ عَلِيَّ بْنَ أبِيطَالِبٍ شَقَّ عَصَا الْمُسْلِمينَ، وَ حَارَبَ الْمُومِنِينَ، وَأرَادَ الامْرَ لِنَفْسِهِ، وَ مَنَعَهُ أهْلُهُ، فَحَرَّمَهُ اللهُ عَلَيْهِ وَ أمَاتَهُ بِغُصَّتِهِ. وَ هَوُلاَءِ وُلْدُهُ يَتَّبِعُونَ أثَرَهُ فِي‌ الْفَسَادِ وَ طَلَبِ الامْرِ بِغَيْرِ اسْتِحْقَاقٍ لَهُ. فَهُمْ فِي‌ نَوَاحِي‌ الارْضِ مَقْتُولُونَ، وَ بِالدِّمَاءِ مُضَرَّجُونَ.

«أمَّا بعد! پس‌ به‌ درستي‌ كه‌ علي‌ بن‌ أبيطالب‌ اجتماع‌ مسلمانان‌ را شكاف‌ داد، و با مومنان‌ محاربه‌ نمود، و امر ولايت‌ و امارت‌ را براي‌ خويشتن‌ خواست‌. امّا اهل‌ ولايت‌ او را منع‌ كردند، و خداوند هم‌ امارت‌ و ولايت‌ را بر وي‌ حرام‌ نمود، و او را بدين‌ اندوه‌ گلوگير بميرانيد، و اينان‌ كه‌ اولاد اويند از رويّه‌ و منهج‌ او در فساد پيروي‌ مي‌كنند و بدون‌ استحقاق‌، امر ولايت‌ را براي‌ خود طلب‌ مي‌نمايند. بنابراين‌ ايشان‌ در أكناف‌ زمين‌ كشته‌ شدگانند و به‌ خون‌ خود رنگين‌ شدگان‌.»

اين‌ سخنان‌ او بر جميع‌ مردم‌ گران‌ آمد، و امَّا احدي‌ از آنان‌ را جرأت‌ آن‌ نبود كه‌ سخن‌ گويد. مردي‌ از ميانه‌ برخاست‌ كه‌ بر تنش‌ إزار ضخيم‌ با ارزشي‌ را كرده‌ بود و گفت‌:

وَ نَحْنُ نَحْمَدُاللهَ وَ نُصَلِّي‌ عَلَي‌ مُحَمَّدٍ خَاتَمِ النَّبِيِّينَ وَ سَيِّدِ الْمُرْسَلِينَ، وَ عَلَي‌ رُسُلِ اللهِ وَ أنْبِيَائهِ أجْمَعِينَ! أمَّا مَا قُلْتَ مِنْ خَيْرٍ فَنَحْنُ أهْلُهُ، وَ مَا قُلْتَ مِنْ سُوءٍ فَأنْتَ وَ صَاحِبُكَ بِهِ أوْلَي‌. فَاخْتَبِرْ يَامَنْ رَكِبَ غَيْرَ رَاحِلَتِهِ، وَ أكَلَ غَيْرَ زَادِهِ! اِرْجِعْ مَأزُوراً!

«و ما حمد خداي‌ را بجاي‌ مي‌آوريم‌، و بر محمد خاتم‌ پيغمبران‌، و سيّد و سالار رسولان‌، و بر جميع‌ پيامبران‌ خدا درود و تحيّت‌ مي‌فرستيم‌. امّا آنچه‌ تو از خوبي‌ها گفتي‌ ما اهل‌ آن‌ هستيم‌، و آنچه‌ از بديها گفتي‌ تو و رفيقت‌ بدان‌ سزاوارتر مي‌باشيد! بيا و آزمايش‌ كن‌ اي‌ كسي‌ كه‌ بر روي‌ غير شترت‌ سوار شده‌اي‌، و غير توشه‌ات‌ را خورده‌اي‌! برگرد كه‌ با اين‌ رسالت‌ و پيامت‌ متحمّل‌ گناه‌ و وزر و وبال‌ گرديده‌اي‌!»

در اين‌ حال‌ حضرت‌ رو به‌ مردم‌ نموده‌ و گفت‌:

ألاَ اُنَبِّئُكُمْ بِأخْلَي‌ النَّاسِ مِيزَاناً يَوْمَ الْقِي'مَةِ، وَ أبْيَنِهِمْ خُسْرَاناً؟ مَنْ بَاعَ آخِرَتَهُ بِدُنْيَا غَيْرِهِ، وَ هُوَ هَذَا الْفَاسِقُ!

«آيا شما را آگاه‌ نكنم‌ از آن‌ كس‌ كه‌ در روز قيامت‌ ترازوي‌ اعمالش‌ از همة‌ مردم‌ تهي‌تر است‌، و خسران‌ و زيان‌ وي‌ از همة‌ مردم‌ روشن‌تر و آشكاراتر؟ او كسي‌ است‌ كه‌ آخرت‌ خود را به‌ دنياي‌ غير خودش‌ بفروشد، و آن‌ اين‌ مرد فاسق‌ است‌!»

اين‌ كلام‌ امام‌، مردم‌ مسجد را ساكت‌ كرد و شخص‌ والي‌ از مسجد بيرون‌ رفت‌ و به‌ يك‌ سخن‌ هم‌ لب‌ نگشود. من‌ چون‌ از گويندة‌ اين‌ گفتار جستجو كردم‌ به‌ من‌ گفتند:

هَذَا جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدِبْنِ عَلِيَّ بْنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِي‌ بْنِ أبِيطَالِبٍ صَلَوَاتُ اللهِ عَلَيْهِمْ.[245]

در «علل‌ الشَّرايع‌» با سندش‌ از ربيع‌ صاحب‌ منصور دوانيقي‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ گفت‌: روزي‌ منصور از حضرت‌ ابوعبدالله‌ صادق‌ عليه‌السّلام پرسيد: به‌ چه‌ علت‌ خداوند مگس‌ را آفريده‌ است‌؟! - و اين‌ در حالي‌ بود كه‌ بر روي‌ منصور مگسي‌ نشست‌، منصور آن‌ را از خود دور كرد، مگس‌ دو مرتبه‌ نشست‌ و منصور دور كرد، مگس‌ براي‌ بار سوم‌ نشست‌ و منصور دور كرد - حضرت‌ فرمود: لِيُذِلَّ بِهِ الْجَبَّارِينَ[246]. «به‌ علّت‌ آنكه‌ خداوند جبّاران‌ را بدان‌ ذليل‌ گرداند.»

شيخ‌صدوق‌ با سند متّصلش‌ روايت‌ مي‌كند از امام‌ ابوعبدالله‌ جعفرصادق‌ عليه‌السّلام كه‌ فرمود: من‌ با جماعتي‌ از اهل‌ بيتم‌ در نزد زياد بن‌ عبيدالله‌ بوديم‌. او گفت‌: اي‌ فرزندان‌ علي‌ و فاطمه‌! فضيلت‌ شما بر مردم‌ چيست‌؟! همه‌ ساكت‌ شدند. من‌ گفتم‌:

إنَّ مِنْ فَضْلِنَا عَلَي‌ النَّاسِ أنَّا لاَنُحِبُّ أنْ نَكُونَ مِنْ أحَدٍ سِوَانَا، وَ لَيْسَ أحَدٌ مِنَ النَّاسِ لاَيُحِبُّ أنْ يَكُونَ مِنَّا إلاَّ أشْرَكَ!

«به‌ درستي‌ كه‌ از جملة‌ فضائل‌ ما آن‌ است‌ كه‌: ما دوست‌ نداريم‌ از هيچ‌ طائفه‌اي‌ غير از خودمان‌ باشيم‌! ولي‌ هيچ‌ يك‌ از افراد مردم‌ نيست‌ كه‌ دوست‌ نداشته‌ باشد از ما بوده‌ باشد مگر آنكه‌ مشرك‌ خواهد بود.»

سپس‌ حضرت‌ فرمود: اِرْوُوا هَذَا الْحَدِيثَ.[247] «اين‌ حديث‌ را روايت‌ كنيد!»

آية‌ الله‌ مظفّر پس‌ از آنكه‌ اين‌ داستان‌ را بدون‌ كلمة‌ إلاَّ أشْرَكَ در كتاب‌ خود نقل‌ كرده‌ است‌، فرموده‌ است‌: اين‌ جواب‌ پاسخ‌ إسكاتي‌ است‌ و اين‌ عبارت‌ با وجود اختصارش‌ جميع‌ فضائل‌ را حاوي‌ و از جميع‌ دلائل‌ بي‌نياز كننده‌ و مُغْني‌ است‌.[248]

بازگشت به فهرست

قتل‌ معلّي‌ بن‌ خنيس‌ و مصادرة‌ اموال‌ امام‌
داود بن‌ علي‌ بن‌ عبدالله‌ بن‌ عباس‌(عموي‌ منصور دوانيقي‌) از جانب‌ وي‌ حاكم‌ مدينه‌ بود، و فرستاد پي‌ مُعَلَّي‌ بن‌ خُنَيْس‌ پيشكار و مديرعامل‌ امور اداري‌ حضرت‌، و از او خواست‌ تا وي‌ را بر اصحاب‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام و خواصّ آن‌ حضرت‌ رهبري‌ نمايد. مُعَلَّي‌ از معرفتشان‌ تجاهل‌ كرد و چون‌ داود بر كشف‌ اسامي‌ و خصوصيّات‌ اصحاب‌ اصرار ورزيد و وي‌ را تهديد به‌ قتل‌ كرد، مُعَلَّي‌ به‌ او گفت‌:

أبِالْقَتْلِ تُهَدِّدُنِي‌؟ وَاللهِ لَوْ كَانُوا تَحْتَ قَدَمِي‌ مَا رَفَعْتُ قَدَمِي‌ عَنْهُمْ. وَ إنْ أنْتَ قَتَلْتَنِي‌ تُسْعِدْنِي‌، وَ أشْقَيْتُكَ!

«آيا مرا به‌ كشتن‌ تهديد مي‌نمائي‌؟! قسم‌ به‌ خدا اگر اصحاب‌ حضرت‌ در زير گامم‌ باشند، من‌ گامم‌ را از روي‌ ايشان‌ برنمي‌دارم‌. و اگر تو مرا بكشي‌ من‌ به‌ سعادت‌ رسيده‌ام‌ و تو به‌ شقاوت‌!»

وقتي‌ كه‌ داود مشاهده‌ كرد كه‌ مُعلَّي‌ از ابراز اسامي‌ آنان‌ به‌ شدّت‌ امتناع‌ مي‌كند، او را كشت‌، و اموال‌ او را كه‌ اموال‌ امام‌ بود ربود و مصادره‌ نمود.

چون‌ اين‌ خبر به‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام رسيد، با حالت‌ خشم‌ برخاست‌ در حالي‌ كه‌ ردايش‌ بر روي‌ زمين‌ كشيده‌ مي‌شد، و بر داود وارد شد و به‌ او گفت‌:

قَتَلْتَ مَوْلاَيَ وَ أخَذْتَ مَالِي‌! أمَا عَلِمْتَ أنَّ الرَّجُلَ يَنَامُ عَلَي‌ الثَّكْلِ وَ لاَيَنَامُ عَلَي‌ الْحَرّبِ؟!

«تو مولايم‌ را كشتي‌، و مالم‌ را ربودي‌! آيا ندانسته‌اي‌ كه‌ انسان‌ مي‌تواند در مصيبت‌ جاني‌ و مرگ‌ عزيزش‌ آرام‌ بگيرد، ولي‌ نمي‌تواند بر مصيبت‌ مالي‌ و نهب‌ و غارت‌ آرام‌ بگيرد؟!»

امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام از داود مطالبة‌ قصاص‌ كردند. داود قاتل‌ مُعَلَّي‌ را كه‌ رئيس‌ شرطه‌ و شهرباني‌ مدينه‌ بود پيش‌ آورد كه‌ حضرت‌ او را به‌ جهت‌ قصاص‌ خون‌ مُعلّي‌ بكشند. رئيس‌ شرطه‌ شروع‌ كرد به‌ صيحه‌ زدن‌ كه‌:به‌ من‌ امر مي‌كنند تا مردم‌ را براي‌ ايشان‌ بكشم‌، سپس‌ خودم‌ را مي‌كشند!

پس‌ از اين‌ واقعه‌، داود پنج‌ تن‌ از شرطه‌ها(نگهبانان‌) را فرستاد تا حضرت‌ صادق‌ عليه‌السّلام را بياورند، و به‌ ايشان‌ گفت‌: شما او را بياوريد، و اگر از آمدن‌ امتناع‌ نمود سرش‌ را بياوريد! شرطه‌ها داخل‌ منزل‌ حضرت‌ شدند در حالي‌ كه‌ ايشان‌ نماز مي‌خواندند و گفتند: داود را اجابت‌ كن‌!

حضرت‌ فرمود: اگر اجابت‌ نكنم‌ چه‌ خواهيد كرد؟! گفتند: ما را به‌ امري‌ امر كرده‌ است‌! حضرت‌ فرمود: اِنْصَرِفُوا فَإنَّهُ خَيْرٌ لَكُمْ فِي‌ دُنْيَاكُمْ وَ آخِرَتِكُمْ!

«شما مراجعت‌ كنيد، زيرا بازگشتن‌ براي‌ شما چه‌ براي‌ دنيايتان‌ و چه‌ براي‌ آخرتتان‌ پسنديده‌ است‌!»

شرطه‌ها از مراجعت‌ إبا كردند مگر آنكه‌ حضرت‌ را با خود ببرند.

در اين‌ حال‌ حضرت‌ دو دست‌ خود را بلند نمودند، سپس‌ آنها را بر دو شانة‌ خود گذاردند، و پس‌ از آن‌ دو دستها را گشودند، سپس‌ با سبَّابة‌ خود دعا كردند، و از وي‌ شنيده‌ شد كه‌ مي‌گويد: السَّاعَةَ! السَّاعَةَ! حَتَّي‌ سُمِعَ صُرَاخٌ عَالٍ. فَقَالَ لَهُمْ: إنَّ صَاحِبَكُمْ قَدْ مَاتَ، فَانْصَرَفُوا.[249]

«اين‌ ساعت‌! اين‌ ساعت‌! تا اينكه‌ فرياد بلندي‌ به‌ گوش‌ رسيد. حضرت‌ به‌ آنها فرمود: رئيستان‌ بمرد. شرطه‌ها از منزل‌ حضرت‌ بيرون‌ رفتند.»

مضمون‌ و محتواي‌ اين‌ داستان‌ را كليني‌، و حافظ‌ رَجَب‌ بُرْسي‌، و ابن‌شهرآشوب‌ ذكر نموده‌اند.[250]

باري‌ اين‌ چند مورد بعضي‌ از موارد بود كه‌ حضرت‌ صريحاً در برابر أبوالدَّوانيق‌ مقاومت‌ فرموده‌، و به‌ خودِ وي‌ و يا وُلات‌ از قِبَل‌ وي‌ در مدينه‌ اعلام‌ جرم‌ فرموده‌اند، گرچه‌ ملازم‌ با كشته‌ شدن‌ و در برابر شمشير قرار گرفتن‌ نفس‌ نفيس‌ خود حضرت‌ بوده‌ باشد.

بازگشت به فهرست

علت‌ كشته‌ شدن‌ معلّي‌ عدم‌ تقية‌ او بود
مَعَلَّي‌ بن‌ خُنَيْس‌ از موثّقين‌ راويان‌ مي‌باشد، و از اهل‌ جَنَّت‌ است‌. حضرت‌ براي‌ او طلب‌ خير نمودند. فقط‌ عيبي‌ كه‌ داشت‌ كشف‌ اسرار حضرت‌ مي‌كرد، و در برابر مخالفان‌ به‌ مطالب‌ دروني‌ و سِرِّي‌ و ملكوتي‌ حضرت‌ زبان‌ مي‌گشود، و حضرت‌ با آنكه‌ كراراً وي‌ را منع‌ مي‌كردند، ولي‌ معذلك‌ خوددار نبود و بالاخره‌ همين‌ امر موجب‌ شد كه‌ شهرت‌ يافت‌، و والي‌ مدينه‌ وي‌ را از ميان‌ اصحاب‌ امام‌ براي‌ معرِّفي‌ اسامي‌ آنها به‌ نزد خود طلبيد، او هم‌ جدّاً امتناع‌ كرد تا بالاخره‌ مقتول‌ و مَصْلوب‌ و مَسْلوب‌ گرديد.

امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام در مدينه‌ حَبْس‌ نظر بوده‌اند

با تمام‌ آنچه‌ ذكر كرديم‌، و آن‌ سفرهاي‌ عديده‌، و آن‌ مكالمات‌ با منصور، و سخنان‌ منطقي‌ و علمي‌ حضرت‌ با وي‌ كه‌ مُجاب‌ مي‌شد و قادر بر پاسخ‌ نبود، معذلك‌ حضرت‌ در مدينه‌ اختيار كلام‌ و بيان‌ و تدريس‌ و ملاقات‌ اهل‌ دل‌ و ايمان‌ را نداشته‌اند. زندگاني‌ حضرت‌ در تحت‌ نظر منصور، و واليان‌ جائر او، و جواسيس‌ مختلفه‌، و مزاحمت‌ مراودين‌، به‌ طوري‌ بوده‌ است‌ كه‌ مي‌توان‌ جدّاً گفت‌: امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام در مدينه‌، حبس‌ نظر بوده‌ و حتّي‌ اجازة‌ خروج‌ از مدينه‌، و برخورد و ملاقات‌ با ارباب‌ ولايت‌ را نداشته‌اند.

شيخ‌ كَشِّي‌ با سند خود روايت‌ مي‌كند از عَنْبَسَه‌ كه‌ گفت‌: شنيدم‌ از أباعبدالله‌ عليه‌السّلام كه‌ مي‌گفت‌:

أشْكُو إلَي‌ اللهِ وَحْدَتِي‌، وَ تَقَلْقُلِي‌ مِنْ أهْلِ الْمَدِينَةِ حَتَّي‌ تَقْدَمُوا، وَ أرَاكُمْ وَ اُسَرَّ بِكُمْ. فَلَيْتَ هَذِهِ الطَّاغِيَةَ أذِنَ لِي‌ فَاتَّخَذْتُ قَصْراً فَسَكَنْتُهُ وَ أسْكَنْتُكُمْ مَعِي‌، وَ أضْمَنُ لَهُ أنْ لاَيَجِي‌ءَ مِنْ نَاحِيَتِنَا مَكْرُوهٌ أبَداً.[251]

«من‌ شِكْوة‌ خود از تنهائيم‌ و پريشاني‌ و نگراني‌ درونيم‌ از اهل‌ مدينه‌ را به‌ سوي‌ خدا مي‌برم‌، و اين‌ وحدت‌ و نگراني‌ از مردم‌ براي‌ من‌ باقي‌ است‌ تا شما بياييد، و من‌ شما را ببينم‌ و با ديدن‌ شما به‌ مسرّت‌ آيم‌. پس‌ اي‌ كاش‌ اين‌ طاغوت‌ زمان‌ به‌ من‌ اجازه‌ مي‌داد تا ساختماني‌ را اتّخاذ مي‌نمودم‌ و در آن‌ سكونت‌ مي‌كردم‌ و شما را هم‌ با خود سكونت‌ مي‌دادم‌، و من‌ براي‌ منصور ضامن‌ مي‌شدم‌ كه‌ از جانب‌ ما أبداً به‌ وي‌ مكروهي‌ نخواهد رسيد!»

و أيضاً شيخ‌ كَشِّي‌ با سند خود از عيص‌ بن‌ قاسم‌ روايت‌ مي‌كند كه‌ گفت‌: من‌ با دائي‌ خودم‌: سليمان‌ بن‌ خالد بر امام‌ ابوعبدالله‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام وارد شديم‌.

امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام به‌ دائيم‌ گفت‌: اين‌ جوان‌ كيست‌؟!

دائيم‌: سليمان‌ گفت‌: اين‌ خواهرزادة‌ من‌ است‌!

امام‌ عليه‌السّلام گفت‌: فَيَعْرِفُ أمْرَكُمْ ؟! «آيا امر ولايت‌ شما را شناخته‌ است‌؟!»

دائيم‌ گفت‌: آري‌!

امام‌ عليه‌السّلام گفت‌: الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي‌ لَمْيَجْعَلْهُ شَيْطَاناً . «سپاس‌ از آن‌ خداست‌ كه‌ او را شيطان‌ قرار نداد.»

سپس‌ امام‌ عليه‌السّلام گفت‌: يَا لَيْتَنِي‌ وَ إيَّاكُمْ بِالطَّائِفِ، اُحَدِّثُكُمْ وَ تُونِسُونِّي‌، وَ أضْمَنُ لَهُمْ أنْ لاَنَخْرُجَ عَلَيْهِمْ أبَداً.[252]

«اي‌ كاش‌ من‌ با شما در طائف‌ بودم‌، من‌ با شما سخن‌ مي‌گفتم‌ و شما أنيس‌ من‌ مي‌شديد، و من‌ براي‌ آنان‌ ضامن‌ مي‌شدم‌ كه‌ أبداً بر آنها خروج‌ نكنيم‌!»

باري‌ اينك‌ كه‌ مي‌خواهيم‌ بحث‌ اوَّل‌ را كه‌ روابط‌ و موقعيّت‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام با منصور مي‌باشد خاتمه‌ دهيم‌، و وارد در بحث‌ دوم‌ كه‌ مدرسه‌ و علوم‌ و شاگردان‌ حضرت‌ است‌ گرديم‌، سزاوار است‌ محصَّل‌ و شالودة‌ ابحاث‌ گذشته‌ را ضمن‌ تثبيت‌ و تقريرشان‌، با عباراتي‌ از مستشار عبدالحليم‌ جُنْدي‌ بازگو نمائيم‌:

از سخنان‌ أفلاطون‌ است‌: السُّلْطَانُ كَرَاكِبِ الاسَدِ، يَهَابُهُ النَّاسُ وَ هُوَ لِمَرْكُوبِهِ أهْيَبُ. «سلطان‌ همانند كسي‌ است‌ كه‌ بر شير سوار است‌، مردم‌ از وي‌ مي‌ترسند و او از مركوبش‌ بيشتر ترسان‌ است‌
تبديل‌ قيام‌ ديني‌ بني‌عباس‌ به‌ امپراطوري‌
زمام‌ خلافت‌ در سنة‌ 132 به‌ بني‌عباس‌ بازگشت‌ نمود، و اوَّلين‌ خليفة‌ آنان‌ «سَفَّاح‌» بود، سپس‌ او بمرد، و ابوجعفر منصور جانشين‌ او گرديد تا در خلافت‌ خود، مدّت‌ بيست‌ و دو سال‌(136-158) باقي‌ بماند، و در اين‌ مدت‌ اركان‌ دولت‌ عبّاسيّه‌ را مستحكم‌ و استوار كند، و در هر قطر و ناحيه‌اي‌ كسي‌ بر آن‌ خروج‌ كند او را تسليم‌ و خاضع‌ گرداند. «اين‌ حكومت‌ امپراطوري‌ است‌»، اين‌ حكومت‌، دولت‌ ديني‌ نبود همان‌ طوري‌ كه‌ در ابتداء بَثِّ دعوتشان‌ را از اوَّل‌ قرن‌ بر آن‌ اساس‌ گسترش‌ دادند، و بر «رضاي‌ آل‌ محمد» نگرديد همان‌ طوري‌ كه‌ ادعاي‌ آن‌ را داشتند.

بلكه‌ حقّ پسران‌ علي‌ را غصب‌ نمودند، همان‌ طوري‌ كه‌ فرزندان‌ علي‌ نيز از توليت‌ سلطنت‌ در هنگام‌ برپا شدن‌ آن‌ ناتوان‌ بودند؛ و سزاوارترين‌ آنان‌ - جعفر بن‌ محمد بود كه‌ - از امارت‌ كناره‌ گرفت‌، و بر اين‌ مطلب‌ عارف‌ بود كه‌: مهمّ حيات‌ و انگيزة‌ او تعليم‌ مسلمانان‌ است‌.

و جريان‌ امور بر طبق‌ مجراي‌ طبيعي‌ خود واقع‌ شد كه‌ سلطنت‌ و تفوّق‌ را به‌ دست‌ غالبان‌ سپرد، تا پهلوهايشان‌ را بر خوف‌ و حِقْد و حَذَر از مردم‌ بنهند، و در هر مكان‌ و ناحيه‌اي‌ به‌ جهت‌ دفاع‌ از دولتشان‌ شمشير بكشند. و ذوي‌القرباي‌ رسول‌الله‌ در طليعة‌ آن‌ دشمنان‌ به‌ شمار مي‌آمدند. فلهذا بُغْض‌ و شَحْناء و دشمني‌ در ميانشان‌ گسترده‌ شد، و سيلهاي‌ خون‌ جاري‌ گرديد، و امام‌ جعفرالصّادق‌ با كناره‌گيريش‌ و استعلائش‌، از اين‌ مذابح‌ دور بود، وليكن‌ دور بودنش‌ از جنگها و خونريزيها، وي‌ را از بَطْش‌ خليفة‌ متنمِّر صفت‌، پلنگ‌ طبيعت‌، محتاط‌ و با حذر در امر سلطنت‌، حفظ‌ نمي‌كرد. خليفه‌ او را به‌ مواجهه‌ و روبه‌رو شدن‌ تلخ‌ و زشت‌ و كريهي‌ كه‌ هواجس‌ نفساني‌ و دروني‌ از ترس‌ اهل‌ بيت‌ و شيعيانشان‌ در او وسوسه‌ و غليان‌ داشت‌ فرامي‌خواند.

توفيق‌ و نصرت‌ آسماني‌ در اين‌ مواجهات‌ و برخوردها حليف‌ و قرين‌ امام‌ بود، وگرنه‌ اگر آن‌ دولت‌ با آن‌ تحكيم‌ و تسديدِ روزنه‌هاي‌ خلاف‌ و برحذر بودن‌ از ضعف‌ و فتور، باقي‌ مي‌ماند، بر اهل‌ بيت‌ عذاب‌ و حبس‌ و قتل‌ و استرهاب‌ و صَلْبي‌ براي‌ خلاصي‌ از ايشان‌ نازل‌ مي‌نمود - با وجود تظاهر به‌ عدل‌ در ميانشان‌ - تا به‌ حدّي‌ كه‌ نسل‌ و ريشة‌ آنان‌ را تا أبد الدَّهر به‌ كلي‌ قطع‌ مي‌نمود.[253]

بازگشت به فهرست

دستگيري‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام و دعاي‌ آنحضرت‌ براي‌ رهايي‌
روزي‌ ابوجعفر منصور رزام‌ بن‌ قَيس‌ را فرستاد تا امام‌ جعفر صادق‌ را براي‌ ملاقات‌ فراخواند، امام‌ جعفر صادق‌ و رزام‌ از مدينه‌ بيرون‌ شدند، تا به‌ نجف‌ رسيدند. امام‌ جعفر از راحله‌اش‌ پائين‌ آمد، و وضوي‌ نيكوئي‌ گرفت‌، و دو ركعت‌ نمازگزارد پس‌ از آن‌ دو دستش‌ را بلند كرد و گفت‌:

اللَّهُمَّ بِكَ أسْتَفْتِحُ، وَبِكَ أسْتَنْجِحُ، وَ بِمُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَ رَسُولِكَ أتَوَسَّلُ.

اللَّهُمَّ سَهِّلْ حُزُونَتَهُ، وَ ذَلِّلْ لِي‌ صُعُوبَتَهُ، وَ أعْطِنِي‌ مِنَ الْخَيْرِ أكْثَرَ مِمَّا أرْجُو، وَ اصْرِفْ عَنِّي‌ مِنَ الشَّرِّ أكْثَرَ مِمَّا أخَافُ .

«بار خداوندا! من‌ فتح‌ را از تو طلب‌ مي‌نمايم‌، و رستگاري‌ و نجاتم‌ و نجاحم‌ و فوز و ظفرم‌ را از تو مي‌طلبم‌، و به‌ محمد بنده‌ات‌ و فرستاده‌ات‌ توسّل‌ مي‌جويم‌!

بار خداوندا خشونت‌ و ناهمواريش‌ را براي‌ من‌ سهل‌ و هموار نما، و سختي‌ و شدّتش‌ را براي‌ من‌ نرم‌ و رام‌ و آسان‌ فرما! و به‌ قدري‌ به‌ من‌ خير عطا كن‌ كه‌ زيادتر از آن‌ باشد كه‌ اميد دارم‌، و به‌ قدري‌ از شَرّ از من‌ دور گردان‌ كه‌ زيادتر از آن‌ باشد كه‌ من‌ مي‌ترسم‌ و هراسناكم‌!»

سپس‌ امام‌ راحله‌اش‌ را سوار شد تا اينكه‌ او و رزام‌ به‌ قصر منصور رسيدند، چون‌ به‌ منصور خبر دادند از ورود امام‌، أبداً نه‌ به‌ مقدار كمي‌، و نه‌ به‌ مقدار زيادي‌ او را درنگ‌ نداد، بلكه‌ درها باز و گشوده‌ گرديد، و پرده‌ بالا رفت‌.

هنگامي‌ كه‌ امام‌ نزديك‌ منصور رسيدند، وي‌ براي‌ مقدم‌ امام‌ برخاست‌، و وي‌ را زيارت‌ كرد، و دستش‌ را گرفت‌ و آورد تا به‌ مجلس‌ خود منتهي‌ كرد و پس‌ از آن‌ روي‌ خود را به‌ او نموده‌، از أحوالش‌ بپرسيد!

و روزي‌ منصور امر اكيد كرد به‌ حاجبش‌: ربيع‌ بن‌ يونس‌ كه‌ او را فراخواند، و به‌قدري‌ امر شديد بود كه‌ بارقه‌هاي‌ خطر از خطوط‌ چهرة‌ منصور برق‌ مي‌زد. چون‌ امام‌ از نزد منصور با سلامت‌ و بدون‌ خطر بيرون‌ شدند، ربيع‌ از امام‌ سوال‌ نمود: دعائي‌ را كه‌ خوانديد، و خداوند به‌ پاس‌ آن‌ شما را در ملاقات‌ با او گرامي‌ داشت‌، چه‌ بود؟! امام‌ آن‌ دعا را براي‌ وي‌ خواندند.

فعليهذا امام‌ صادق‌ طوري‌ بود كه‌ در هر لحظه‌ رضايت‌ آفريدگار آسمان‌ را مي‌جست‌ و آن‌ را به‌ دست‌ مي‌آورد. و روي‌ اين‌ اساس‌ هم‌ قواي‌ ملكوتي‌ آسمان‌ وي‌ را معاونت‌ مي‌نمود.

و با تمام‌ اين‌ سلامتي‌ كه‌ گمشدة‌ امام‌ جعفر صادق‌ بود، و آن‌ سلامت‌ را إتقان‌ و استحكام‌ مي‌داد، طبري‌ روايت‌ نموده‌ است‌ كه‌: چون‌ منصور در اواخر ايَّام‌ حياتش‌ عازم‌ حج‌ گرديد، رِيطَه‌: دختر ابوالعبّاس‌ سَفّاح‌ را كه‌ همسر مهدي‌ بود نزد خود خواند - و مهدي‌ در آن‌ وقت‌ در شهر ري‌ بود - و آنچه‌ وصيّت‌ مي‌خواست‌ به‌ او نمود، و كليدهاي‌ غرفة‌ خزينة‌ خود را به‌ او سپرد، و امر كرد آن‌ كليدها را به‌ جانشين‌ خود: مهدي‌ تسليم‌ نكند مگر هنگامي‌ كه‌ خبر موت‌ منصور به‌ او مي‌رسد.

چون‌ منصور بمرد، رِيطَه‌ با مهدي‌ رفتند، و در غرفه‌ را گشودند، ناگهان‌ ديدند در آنجا كشتگاني‌ از پسران‌ علي‌ مي‌باشند كه‌ در گوشهايشان‌ رقعه‌هائي‌ است‌، و در آن‌ رقعه‌ها نَسَبهاي‌ خود را نوشته‌اند، و در ميان‌ آنها پيرمردان‌ و جوانان‌ و كودكان‌ موجود بودند.

چون‌ مهدي‌ چشمش‌ بدانها افتاد، بر خود بلرزيد. آنگاه‌ حفيره‌اي‌ حفر كرد، و آنان‌ را در آن‌ دفن‌ كرد و پس‌ از آن‌ برفراز آن‌ بقعه‌اي‌ بنا نمود.

منصور أبوالدَّوانيق‌ اين‌ طور نبود كه‌ به‌ مثل‌ گفتار لوئي‌ چهاردهم‌ اكتفا كند، آن‌ هم‌ بعد از هشت‌ قرن‌ كه‌ مي‌گفت‌: أنَا الدَّوْلَة‌! «كشور فرانسه‌ يعني‌ من‌.» آن‌ گفتاري‌ كه‌ مورّخين‌ و سياستمداران‌ در شرق‌ و غرب‌ آن‌ را مستهجن‌ شمردند و به‌ دور افكندند.

بلكه‌ منصور ادّعائي‌ داشت‌ بسيار وسيعتر و شديدتر. منصور خطبه‌ مي‌خواند و مي‌گفت‌: إنَّمَا أنَا سُلْطَانُ اللهِ فِي‌ الارْضِ . «فقط‌ من‌ هستم‌ كه‌ قدرت‌ خداوند بر روي‌ زمين‌ مي‌باشم‌.» منصور با اين‌ كلام‌ و مرامش‌ در دست‌ خود گرد آورده‌ بود آنچه‌ را كه‌ امپراطورهاي‌ كشور، و پدران‌ روحاني‌ جميعاً از گردآوردن‌ آن‌ عاجز شده‌ بودند.

چرا كه‌ امپراطور با كليسا در قرن‌ نهم‌ ميلادي‌ أشياء را به‌ دو بخش‌ قسمت‌ نمودند: قيصر پادشاه‌ زمين‌ شد، و كنيسه‌ پادشاه‌ كشور آسمان‌. امَّا ابوجعفر منصور در روي‌ زمين‌ ادعاي‌ سلطنت‌ آسماني‌ را نمود. بنابراين‌ بر كسي‌ كه‌ صاحب‌ چنين‌ ادّعائي‌ است‌ كدام‌ عمل‌ وكدام‌ چيز مستبعد شمرده‌ مي‌گردد؟!

و معذلك‌ أبوجعفر نيست‌ مگر يكي‌ از مستبدّاني‌ كه‌ ثبت‌ و ضبط‌ تاريخ‌ از خطايا و از قربانيانشان‌ مملو و سرشار گرديده‌ است‌. ما اينك‌ براي‌ تو فقط‌ يك‌ نمونه‌ ذكر مي‌كنيم‌ از تاريخ‌ دولتي‌ كه‌ دموكراسي‌ غربي‌ كليدهايش‌ را گرفت‌ و به‌ آن‌ دوران‌ خاتمه‌ داد:

هنري‌ اول‌ پادشاه‌ انگلستان‌، سواران‌ خود را فرستاد تا رئيس‌ اسقفهاي‌ لندن‌ را كه‌ توماس‌ بيكت‌ بود، به‌ سبب‌ مخالفت‌ او با ولايتعهدي‌ پسرش‌ در ثلث‌ اخير قرن‌ دوازدهم‌ ميلادي‌ بكشند.

و هنري‌ هشتم‌ پادشاه‌ انگلستان‌ در ثلث‌ اول‌ از قرن‌ شانزدهم‌ توماس‌ ولزي‌ رئيس‌ اسقفهاي‌ يورك‌ را به‌ زندان‌ فرستاد تا آنكه‌ حكم‌ اعدامش‌ را صادر كند؛ وي‌ قبل‌ از اعدام‌ بمرد. و سپس‌ توماس‌ مور قاضي‌ القضات‌ خود را به‌ مِقْصَلَه‌(آلت‌ جدا كنندة‌ سر، و گيوتين‌) فرستاد، و جرم‌ اين‌ دو نفر كشيش‌ آن‌ بود كه‌ در امر ازدواج‌ و طلاق‌ او با وي‌ مخالفت‌ كرده‌ بودند.

بازگشت به فهرست

ترس‌ و وحشت‌ منصور از امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام
آري‌ ترس‌ و دهشت‌ منصور براي‌ برقراري‌ دولتش‌ بحدّي‌ بود كه‌ وي‌ را از ميزان‌ خارج‌ كرد، و بنابراين‌ شيطان‌ بر او چيره‌ گرديد. اگر امام‌ جعفر صادق‌ آن‌ عنان‌ گسيخته‌ را نگه‌ نمي‌داشتند هر وقت‌ كه‌ وي‌ را ملاقات‌ مي‌نمودند، و وي‌ را در موضع‌ انصاف‌ قرار نمي‌دادند هيچ‌ اثري‌ و اسم‌ و رسمي‌ باقي‌ نمي‌ماند.

و كساني‌ كه‌ از برخورد و ديدار سلاطين‌ خوف‌ و دهشت‌ دارند ضعيفاني‌ مي‌باشند كه‌ از إخفاء تراوشات‌ قلبي‌ خودشان‌ همچون‌ حَسَد، يا خوف‌، و يا بُغْض‌ ناتوان‌ هستند، و اما كساني‌ كه‌ در قلوبشان‌ اين‌ چيزها وجود ندارد، با شجاعت‌ با ملوك‌ و فرماندگان‌ روبرو مي‌گردند.

اما أئمّه‌(عليهم السلام) پس‌ خدا با آنهاست‌، و خدا براي‌ آنها كافي‌ است‌، و در اين‌ صورت‌ با مثل‌ كسي‌ كه‌ مالك‌ آسمان‌ و زمين‌ با وي‌ كمك‌ و همراه‌ است‌ كجا مي‌تواند معارضه‌ كند پادشاه‌ دولتي‌ و يا اقليمي‌؟!

و بدين‌ جهت‌ است‌ كه‌: صدق‌ و راستي‌، مرداني‌ را تشجيع‌ مي‌كند تا سرحدّ آنكه‌ شهيد مي‌گردند. و بدين‌ جهت‌ است‌ كه‌: امام‌ صادق‌ به‌ أبوجعفر منصور با شجاعت‌ و صِدْق‌ مواجه‌ مي‌گردد، و وي‌ را به‌ ميانه‌روي‌ و انصاف‌ دعوت‌ مي‌كند.

و شگفتي‌ نيست‌ در صورتي‌ كه‌ ابوجعفر منصور در كمون‌ نفسش‌ مي‌خواهد ظاهر امر خود را در وقار و موقعيّت‌ كسي‌ كه‌ خون‌ نمي‌ريزد مگر به‌ قدر معيّن‌ حفظ‌ نمايد، و امام‌ صادق‌ حجت‌ براي‌ او باشد در ثبات‌ حكمش‌ از آن‌ هنگامي‌ كه‌ بيعت‌ با غير او نكرده‌ است‌.

و ابوجعفر هم‌ به‌ آنچه‌ در مملكتش‌ جاري‌ است‌ دانا و عليم‌ مي‌باشد، در أوائل‌ و مطالع‌ امارتش‌ جواسيس‌ را در انحاء و اطراف‌ كشور گسيل‌ مي‌داشت‌، تا از احوال‌ بيچارگان‌ و درماندگان‌ به‌ وي‌ خبر دهند اما چند سالي‌ تا به‌ جائي‌ رسيد كه‌ صداي‌ گرية‌ دختر مالك‌ بن‌ أنَس‌ را از گرسنگي‌ در داخل‌ خانه‌ مي‌دانست‌، و او و پدرش‌ آن‌ گريه‌ را از هركس‌ مگر از خداوند سبحانه‌ و تعالي‌ كتمان‌ مي‌نمودند.

و ابوجعفر منصور همان‌ كس‌ است‌ كه‌ از أوتاد و أركان‌ حكومتش‌ خبر مي‌دهد كه‌: چقدر من‌ نيازمندم‌ تا در باب‌ من‌ چهار نفر وجود داشته‌ باشند كه‌ عفيفتر از آنان‌ نبوده‌ باشند. و ايشان‌ اركان‌ دولتند، و مُلْك‌ بدون‌ آنها تحقّق‌پذير نخواهد بود:

يكي‌ از اين‌ چهار نفر قاضي‌ است‌ كه‌ ملامت‌ ملامت‌ كننده‌اي‌ در راه‌ خدا او را نگيرد، و از عمل‌ باز ندارد.

دوم‌ رئيس‌ شرطه‌ و نظميّه‌ كه‌ حق‌ ضعيف‌ را از قوي‌ بستاند.

سوم‌ مأمور وصول‌ خراج‌ كه‌ درست‌ به‌ نهايت‌ عمل‌ كند و به‌ رعيّت‌ ستم‌ روا ندارد.

در اين‌ حال‌ منصور سه‌ بار انگشت‌ سبّابه‌اش‌ را به‌ شدت‌ گزيد و مي‌گفت‌: آه‌ آه‌!

گفتند: چيست‌ اي‌ اميرمومنان‌؟!

منصور گفت‌: رئيس‌ پست‌ و چاپاري‌ كه‌ خبر آن‌ سه‌ دسته‌ را براي‌ من‌ به‌ درستي‌ بياورد![254]

وي‌ در مقامي‌ ديگر گويد:

امام‌ صادق‌( عليه‌السّلام) به‌ پستي‌ گرائيدن‌ مردم‌ را بعد از عصر خلفاي‌ اوَّلين‌ مشاهده‌ كرده‌ بود، و با ديدگان‌ حادّ و تيزبين‌ خود كه‌ از اهل‌ بيت‌ رسول‌ الله‌ انتظار مي‌رود به‌ خوبي‌ ديده‌ بود آنچه‌ را كه‌ عمر بن‌ عبدالعزيز در ايّام‌ خلافتش‌ در ميان‌ سنوات‌ 98-101 بجاي‌ آورده‌ بود كه‌ چگونه‌ در مدت‌ سي‌ ماه‌ مي‌تواند دين‌ را به‌ صورت‌ تر و تازه‌ اعادت‌ داد، و براي‌ دنيا به‌ ثبوت‌ رسانيد كه‌: مدتي‌ را كه‌ مردم‌ براي‌ وي‌ خلافت‌ نام‌ نهادند، كافي‌ مي‌باشد براي‌ خليفة‌ صادق‌ العَزمي‌ كه‌ مردم‌ را به‌ اسلام‌ صحيح‌ برگرداند. آن‌ خليفه‌اي‌ كه‌ خلافت‌ را - به‌ طوري‌ كه‌ خود وي‌ مي‌گويد - سبيل‌ براي‌ جنّت‌ قرار دهد.

بازگشت به فهرست

برخي‌ اصلاحات‌ عمر بن‌ عبدالعزيز
در زمان‌ عمر بن‌ عبدالعزيز بعضي‌ از صالحين‌ در بجا آوردن‌ وي‌ آنچه‌ را كه‌ در نظر داشت‌ استعجال‌ مي‌نمودند تا در همان‌ نخستين‌ روز ولايت‌ خود انجام‌ دهد. پسرش‌: عبدالملك‌ به‌ او گفت‌:( يَا أبَتِ مَابَالُكَ لاَتُنْفِذُ الاُمُورَ، فَوَاللهِ لاَ اُبَالِي‌ فِي‌ الْحَقِّ لَوْ غَلَتْ بِيَ الْقُدُورُ! )

«اي‌ پدرجان‌ چه‌ چيز جلوگير ارادة‌ تو مي‌باشد تا آنكه‌ امور را به‌ جريان‌ بيفكني‌؟! سوگند به‌ خدا من‌ در بجا آوردن‌ حق‌ هيچ‌ باك‌ ندارم‌ اگر ديگها براي‌ پختن‌ من‌ در آنها به‌ جوش‌ و غليان‌ درآيند!»

وليكن‌ عمر بن‌ عبدالعزيز كه‌ امور را بر وفق‌ رفق‌ و تأمّل‌ و مهلت‌ و اصرار و ابرام‌ انجام‌ مي‌داد به‌ وي‌ گفت‌: لاَتَعْجَلْ يَا بُنَيَّ! إنَّ اللهَ تَعَالَي‌ ذَمَّ الْخَمْرَ مَرَّتَيْنِ وَ حَرَّمَهَا فِي‌ الثَّالِثَةِ، وَ إنِّي‌ أخَافُ أنْ أحْمِلَ النَّاسَ عَلَي‌ الْحَقِّ جُمْلَةً، فَيَدْفَعُوهُ جُمْلَةً فَتَكُونَ فِتْنَةٌ.

«اي‌ نور ديده‌ پسرك‌ من‌! شتاب‌ مكن‌! زيرا خداوند تعالي‌ مسكر را دوبار مذمّت‌ نمود و دربار سوم‌ حرام‌ گردانيد. و من‌ از آن‌ هراسناكم‌ كه‌ حقّ را يك‌ دفعه‌ بر مردم‌ تحميل‌ كنم‌ و آنان‌ هم‌ يك‌ دفعه‌ كنار بزنند، و به‌ دنبال‌ آن‌ فتنه‌ برپا گردد!»

و بدين‌ تدبير و سياست‌ بود كه‌ ابن‌ عبدالعزيز توانست‌ مظالم‌ را رد كند و خداوند بر دست‌ او مردم‌ را غني‌ و بي‌نياز گرداند. و كار بدينجا رسيد كه‌ در شهر و مدينه‌، و يا غير مدينه‌ همچون‌ قريه‌ فقيري‌ يافت‌ نمي‌شد تا مال‌ فقراء را به‌ ايشان‌ توزيع‌ كنند.

وليكن‌ امام‌ صادق‌ از طريقة‌ زندگي‌ و حيات‌ خليفة‌ صادق‌ العزم‌(ابن‌ عبدالعزيز) مي‌دانست‌: اصلاحات‌ او بعد از مماتش‌ ثمر نداد، زيرا خلفائي‌ كه‌ پس‌ از او آمدند آنها را خراب‌ و تباه‌ كردند، و افرادي‌ كه‌ بعداً مي‌آيند و باقي‌ هستند، آنها هم‌ كارشان‌ خرابي‌ و تباهي‌ مي‌باشد.

امام‌ صادق‌( عليه‌السّلام) مَقْدَم‌ بني‌عباس‌ را مشاهده‌ نموده‌ است‌ كه‌ چگونه‌ نقض‌ شعارهاي‌ خودشان‌ را نموده‌ و به‌ حكم‌ جاهليّت‌ حكم‌ رانده‌اند.

آري‌ اين‌طور امام‌ صادق‌ به‌ رأي‌ العيان‌ مي‌بيند كه‌: اصلاح‌ امور به‌ تصدّي‌ و تولي‌ سلطنت‌ نيست‌، و يا به‌ مجرد اصلاح‌ امر ولايت‌ در زمان‌ كوتاهي‌، و يا در دراز زماني‌ نمي‌باشد - با آنكه‌ تمام‌ عمر كوتاه‌ است‌ - و فقط‌ اصلاح‌ تامّ و كامل‌ به‌ اصلاح‌ امَّت‌ است‌. فَكَيْفَمَاتَكُونُوا يُوَلَّي‌ عَلَيْكُمْ، وَ لِكُلِّ اُمَّةٍ الْحُكُومَةُ الَّتِي‌ تَسْتَحِقُّهَا.

«هر طور كه‌ بوده‌ باشيد همان‌ طور بر شما حكومت‌ مي‌كنند، و از براي‌ هر امَّتي‌ حكومتي‌ خواهد بود كه‌ استحقاق‌ آن‌ را دارند.»

امام‌ صادق‌( عليه‌السّلام) در آن‌ زمينه‌ به‌ يقين‌ مي‌دانست‌: كار صحيح‌ آن‌ است‌ كه‌ پدرش‌ و جدَّش‌ بجاي‌ آورده‌اند، و آن‌ عبارت‌ است‌ از تعليم‌ امَّت‌.

هنگامي‌ كه‌ امَّت‌، علم‌ را فرا گرفت‌ به‌ صلاح‌ در مي‌آيد، و حاكمانِ آن‌ امَّت‌ را توان‌ استضعافشان‌ نمي‌باشد. آن‌ امَّت‌ در آن‌ صورت‌، حكّام‌ را به‌ معروف‌ امر مي‌كند، و از منكر نهي‌ مي‌نمايد، و تبعات‌ و نتائج‌ اعمال‌ آنان‌ را شريك‌ مي‌گردد. امّت‌ قوي‌ هيچ‌ گاه‌ بر حاكمانش‌ ستم‌ نمي‌كند، و حكّامش‌ نيز بر امّت‌ ستم‌ روا نمي‌دارند.

امام‌ صادق‌( عليه‌السّلام) با شعار الثِّقَةُ بِاللهِ سُبْحَانَهُ «اعتماد و اتّكاء او فقط‌ به‌ خداوند سبحانه‌ است‌» كه‌: اللهُ وَلِيِّي‌ وَ عِصْمَتِي‌ مِنْ خَلْقِهِ «خداوند است‌ وليّ من‌ و نگهبان‌ من‌ از مخلوقاتش‌» و با نقش‌ انگشتري‌ خود كه‌ مصدر قوّت‌ خود را اعلان‌ مي‌كند: مَاشَاءَاللهُ. لاَقُوَّةَ إلاَّ بِاللهِ. أسْتَغْفِرُاللهَ «آنچه‌ خدا بخواهد شدني‌ است‌. هيچ‌ قوّه‌اي‌ نيست‌ مگر به‌ خدا. من‌ از خدا طلب‌ غفران‌ مي‌نمايم‌.» با چهار بُعد قصد مجلس‌ علم‌ را در مسجد النَّبِي‌ يا در خانه‌اش‌ مي‌كند:

بعد مكاني‌: به‌ علت‌ آنكه‌ مجلس‌ تعليم‌ خود را در مدينة‌ الرَّسُول‌ قرار مي‌دهد.

بعد زماني‌: به‌ علت‌ آنكه‌ وي‌ تابعي‌ است‌ كه‌ در جيل‌ تابعين‌ و تابعي‌ التّابعين‌ زيست‌ مي‌نمايد.

بعد ثالث‌: ارتفاع‌ و بلندي‌ نَسَب‌ او كه‌ به‌ نَبي‌ و علي‌ مي‌رسد.

بعد رابع‌: عمق‌ علم‌ او و پدرش‌ و جدّش‌ مي‌باشد.

در اين‌ مجلس‌ باشكوه‌ چه‌ در مدينه‌ يا در كوفه‌ مرد متوسط‌ القامه‌اي‌ مي‌نشيند كه‌ نه‌ بلند است‌ و نه‌ كوتاه‌، با سيماي‌ درخشان‌ كه‌ به‌ مانند چراغ‌ لَمَعان‌ دارد، نورش‌ در پيشاپيشش‌ حركت‌ مي‌كند، بشرة‌ چهره‌اش‌ ظريف‌ و لطيف‌، مويش‌ مُجَعَّد و سياه‌، بيني‌اش‌ باريك‌ و بلند و زيبا، أنْزَع‌ است‌ كه‌ موهاي‌ جبينش‌ ريخته‌، و ناصيه‌اش‌ بدين‌ جهت‌ مانند چراغ‌ اشراق‌كننده‌اي‌ نور مي‌دهد، بر گونه‌اش‌ خالي‌ وجود دارد سيه‌فام‌.

بازگشت به فهرست

نياز مردم‌ زمانه‌ به‌ علوم‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام
الْمُسْلِمُونَ أيَّامَئِذٍ أحْوَجُ إلَيْهِ لِيُعَلِّمَهُمْ، مِنْهُمْ إلَيْهِ لِيَحْكُمَهُمْ.

«مسلمانان‌ در آن‌ ايّام‌ به‌ تعليم‌ وي‌ نيازمندتر بودند تا به‌ حكومتي‌ كه‌ بر ايشان‌ بنمايد.»

تمام‌ علومي‌ را كه‌ بدانها احاطه‌ دارد با وحي‌ اميد و رجاء در فضل‌ خداوندي‌ به‌ وي‌ إفاضه‌ گرديده‌ است‌. و چون‌ سِنَّش‌ بالا مي‌رود، جلال‌ و سَناء و آرزويش‌ به‌ احياي‌ سنّت‌ و شريعت‌ زياده‌ مي‌گردد.

براي‌ خويشتن‌ لباسهائي‌ را انتخاب‌ مي‌كند كه‌ جدّش‌ - عليه‌ الصّلوة‌ و السلام‌- اختيار مي‌نمود. در وقتي‌ كه‌ گفت‌: كُلُوا وَاشْرَبُوا وَالْبَسُوا فِي‌ غَيْرِ سَرَفٍ وَ لاَ مَخِيلَةٍ!

«بخوريد و بياشاميد، و بپوشيد به‌ طوري‌ كه‌ به‌ اسراف‌ و به‌ تكبّر و خودپسندي‌ نرسد!»

سفيان‌ ثَوْري‌ وي‌ را ديد كه‌ بر تن‌ جَبّة‌ خَزّ خاكستري‌ رنگ‌ نموده‌ است‌. گفت‌: يَابْنَ رَسُولِ الله‌! لباس‌ تو شايسته‌ نيست‌ اين‌ طور باشد!

حضرت‌ فرمود: اي‌ ثَوْري‌! اين‌ را براي‌ شماها پوشيده‌ام‌! سپس‌ در زير لباسش‌ به‌ وي‌ نشان‌ داد جبّة‌ پشمينه‌اي‌ را كه‌ در تن‌ نموده‌ بود، و فرمود: اين‌ را براي‌ خدا پوشيده‌ام‌.

رويّه‌ و دأب‌ جدّش‌ علي‌ آن‌ بود كه‌ از لباسها نوع‌ خشن‌ را اختيار مي‌نمود. و گرسنگي‌ كه‌ بر او فشار مي‌آورد، معدة‌ خود را با قرص‌ نان‌ جوين‌ تسكين‌ مي‌داد. اگر به‌ كاري‌ اشتغال‌ نداشت‌ خودش‌ كفش‌ خود را مي‌دوخت‌، و اگر به‌ كاري‌ مشغول‌ بود مزد مي‌داد تا كفش‌ پارة‌ او را بدوزند. وليكن‌ زمان‌ در تغيّر است‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام هم‌ تغيير مي‌دهد تا اثر نعمت‌ بر مردم‌ ظاهر گردد.

و به‌ مردم‌ مي‌گفت‌:

إذَا أنْعَمَ اللهُ عَلَي‌ عَبْدِهِ بِنِعْمَةٍ أحَبَّ أنْ يَرَاهَا عَلَيْهِ. لاِنَّ اللهَ جَمِيلٌ يُحِبُّ الْجَمَالَ .

«در زماني‌ كه‌ خداوند بر بنده‌اش‌ نعمتي‌ را عنايت‌ كند، دوست‌ دارد آن‌ نعمت‌ را بر او ببيند. به‌ جهت‌ آنكه‌ خداوند جميل‌ است‌ و جمال‌ را دوست‌ دارد.»

و مي‌گفت‌: إنَّ اللهَ يُحِبُّ الْجَمَالَ وَ التَّجَمُّلَ، وَ يَكْرَهُ الْبُوْسَ وَ التَّبَاوُسَ.

«حقّاً خداوند جمال‌ و تجمّل‌ را دوست‌ دارد، و از شدّت‌ و فقر، و اظهار فقر و نياز كردن‌ كراهت‌ دارد.»

نظافت‌ از ايمان‌ است‌، و در آن‌ كرامت‌ و سلامت‌ نفس‌ و اجتماع‌ و شهر است‌. بنابراين‌ بر عهدة‌ انسان‌ است‌ همان‌ طور كه‌ امام‌ فرموده‌ است‌:

أنْ يُنَظِّفَ ثَوْبَهُ، وَ يُطَيِّبَ رِيحَهُ، وَ يُجَصِّصَ دَارَهُ، وَ يَكْنِسَ أفْنِيَتَهُ .

«لباسش‌ را نظيف‌ كند، و بويش‌ را معطّر گرداند، و اطاقش‌ را گچكاري‌ كند، و فضاهاي‌ خانه‌اش‌ را جاروب‌ زند.»

بازگشت به فهرست

مباحثة‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام با متصوفه‌ دربارة‌ زهد حقيقي‌
روزي‌ عَبَّادُبْنُ كثير بصري‌ وي‌ را در طواف‌ ديد و به‌ او گفت‌:

تَلْبَسُ هَذِهِ الثِّيَابَ فِي‌ هَذَا الْمَوْضِعِ وَ أنْتَ فِي‌ الْمَكَانِ الَّذِي‌ أنْتَ فِيهِ مِنْ عَلِيٍّ؟!

«آيا تو در چنين‌ مكاني‌ اين‌ لباس‌ را مي‌پوشي‌، در حالي‌ كه‌ منزلت‌ و مكانتي‌ كه‌ تو با علي‌ داري‌ بلند و عالي‌ است‌؟!»

امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام به‌ طوري‌ كه‌ خودش‌ جواب‌ را براي‌ ما بيان‌ مي‌كند، مي‌فرمايد: من‌ گفتم‌: فُرْقُبيٌّ، يعني‌ لباسي‌ است‌ منسوب‌ به‌ فُرْقُبْ: جائي‌ كه‌ در آنجا لباس‌ كتان‌ سپيد تهيّه‌ مي‌كنند.

اشْتَرَيْتُهُ بِدينَارٍ. وَ قَدْ كَانَ عَلِيٌّ فِي‌ زَمَنٍ يَسْتَقيمُ لَهُ مَا لَبِسَ فِيهِ. وَ لَوْ لَبِسَ مِثْلَ ذَلِكَ اللِّبَاسِ فِي‌ زَمَانِنِا لَقَالَ النَّاسُ: هَذَا مُرَآئيٌّ مِثْلُ «عَبَّادٍ» .

«من‌ آن‌ را به‌ يك‌ دينار خريده‌ام‌. و علي‌ در زماني‌ بود كه‌ براي‌ وي‌ شايسته‌ بود آن‌ لباسي‌ را كه‌ در آن‌ زمان‌ مي‌پوشيد. و اگر مثل‌ آن‌ لباس‌ را در زمان‌ ما مي‌پوشيد مردم‌ مي‌گفتند: او اهل‌ ريا مي‌باشد مانند عَبَّاد .»

روزي‌ به‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام گفته‌ شد: كَانَ أبُوكَ وَ كَانَ .... فَمَا لِهَذِهِ الثِّيَابِ الْمَرْوِيَّةِ.! «پدرت‌ چنان‌ بود و چنان‌ مي‌پوشيد! بنابراين‌ اين‌ لباسهاي‌ مَرْويّ(حرير مرو) چه‌ مي‌باشد؟!

حضرت‌ در پاسخ‌ گفت‌: وَيْلَكَ! فَمَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللهِ الَّتِي‌ أخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَالطَّيِّبَاتِ مِنَ الرِّزْقِ؟

«اي‌ واي‌ بر تو! پس‌ چه‌ كسي‌ حرام‌ كرده‌ است‌ زينت‌ خداوندي‌ را كه‌ براي‌ بندگانش‌ بيرون‌ آورده‌ است‌؟! و طَيِّبات‌ از رزق‌ و روزي‌ را چه‌ كسي‌ حرام‌ كرده‌ است‌؟!»

و تو مشاهده‌ مي‌نمائي‌ كه‌: آثار نعمت‌ بر مالك‌ و أبو حَنيفه‌ ظاهر بود، و ايشان‌ در پاسخ‌ ردّهائي‌ كه‌ بديشان‌ مي‌شد جوابهائي‌ مشتق‌ از جوابهاي‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام مي‌داده‌اند. اگر به‌ دقّت‌ ملاحظه‌ گردد، معلوم‌ مي‌شود كه‌ در شأن‌ لباسهاي‌ خود و نعمتي‌ كه‌ خداوند به‌ آنها ارزاني‌ داشته‌ است‌، با وجودي‌ كه‌ هر دو نفر آنها لباسهاي‌ مختلف‌ دربرمي‌كرده‌اند،پاسخهائي‌ مأخوذ ازپاسخهاي‌ امام‌صادق‌ عليه‌السّلام مي‌داده‌اند. مانند:

فَالْمَذْمُومُ مِنَ الثِّيَابِ مَافِيهِ خُيَلاَءُ، وَالْمَحْمُودُ مَاكَانَ إظْهَاراً لِنِعْمَةِ اللهِ عَلَي‌ عَبْدِهِ.

«پس‌ لباس‌ نكوهيده‌ آن‌ لباسي‌ مي‌باشد كه‌ در آن‌ عُجْب‌ و خودپسندي‌ باشد، و لباس‌پسنديده‌ آن‌لباسي‌ مي‌باشدكه‌ درآن‌ اظهار نعمت‌ خدا بربنده‌اش‌ مشهودباشد.»

تعليم‌ حضرت‌ تا بدينجا رسيد كه‌ شاگرد عظيم‌ او: سفيان‌ ثَوْري‌ كه‌ امام‌ زهد و ورع‌ و حديث‌ و فقه‌ مي‌باشد از دروس‌ امام‌ در كيفيّت‌ لباس‌ بهره‌مند گرديده‌ است‌، و گفتارش‌ بدين‌ گونه‌ تغيير پيدا كرده‌ است‌ كه‌ مي‌گويد: الزُّهْدُ فِي‌ الدُّنْيَا هُوَ بِقَصْرِ الاْمَلِ، لَيْسَ بِأكْلِ الْخَشِنِ، وَ لاَ بِلُبْسِ الْغَلِيظِ. اِزْهَدْ فِي‌ الدُّنْيَا ثُمَّ نَمْ! لاَ لَكَ وَ لاَ عَلَيْكَ!

إنَّ الرَّجُلَ لَيَكُونُ عِنْدَهُ الْمَالُ وَ هُوَ زَاهِدٌ فِي‌ الدُّنْيَا. وَ إنَّ الرَّجُلَ لَيَكُونُ فَقِيراً وَ هُوَ رَاغِبٌ فِيهَا .

«زهد در دنيا به‌ كاهش‌ دادن‌ آرزوست‌، نه‌ به‌ چيز درشت‌ و خشن‌ خوردن‌، و نه‌ به‌ لباس‌ ضخيم‌ و غليظ‌ در تن‌ نمودن‌. زاهد شو در دنيا سپس‌ بخواب‌ رو! نه‌ چيزي‌ بر كسي‌ داشته‌ باشي‌، و نه‌ چيزي‌ بر تو كسي‌ داشته‌ باشد!

مردي‌ هست‌ كه‌ صاحب‌ مال‌ مي‌باشد و حال‌ آنكه‌ در دنيا زاهد است‌، و مردي‌ هست‌ فقير و حال‌ آنكه‌ به‌ دنيا راغب‌ است‌.»

و دأب‌ و ديدن‌ رسول‌ الله‌ صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم آن‌ بود كه‌: هر لباسي‌ كه‌ برايش‌ ميسّر بود مي‌پوشيد. گاهي‌ پشم‌، گاهي‌ پنبه‌، و گاهي‌ كتان‌. بالش‌ پيامبر از چرم‌ بود كه‌ آن‌ را از ليف‌ خرما پر كرده‌ بودند.

و وقتي‌ مردي‌ به‌ پيغمبر گفت‌: يَارَسُولَ اللهِ! من‌ دوست‌ مي‌دارم‌ كه‌ لباسم‌ نيكو و كفشم‌ نيكو باشد آيا اين‌ از باب‌ تكبّر مي‌باشد؟! فرمود: لاَ. إنَّ اللهَ جَمِيلٌ يُحِبُّ الْجَمَالَ. الْكِبْرُ بَطَرُ الْحَقِّ وَ غَمْطُ النَّاسِ.

«نه‌! خداوند جميل‌ است‌ و جمال‌ را دوست‌ دارد. تكبّر عبارت‌ مي‌باشد از زير بار حقّ نرفتن‌ و در برابر حقّ خودنمائي‌ كردن‌، و ديگر آنكه‌ مردم‌ را پست‌ و خوار و حقير به‌ شمار آوردن‌.»

و اصحاب‌ رسول‌ الله‌ نيز بعضي‌ بر بعضي‌ دگر از أعلي‌ و أدني‌ در كيفيّت‌ لباس‌ عيب‌ نمي‌گرفتند. كسي‌ كه‌ لباس‌ خَز بر تن‌ داشت‌ بر كسي‌ كه‌ لباس‌ پشمينه‌ داشت‌ عيب‌ نمي‌گرفت‌، و كسي‌ كه‌ لباس‌ پشمينه‌ داشت‌ بر صاحب‌ خَز.[255]

بازگشت به فهرست

مدرسه‌ و علوم‌ و شاگردان‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام
بحث‌ دوم‌ در مدرسه‌ و علوم‌ و شاگردان‌ امام‌ صادق‌ عليه السلام

مستشرق‌ «رونلدسن‌» بعضي‌ از مجالس‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام با شاگردانش‌ را براي‌ ما اين‌ طور تصوير مي‌نمايد: وي‌ در عباراتي‌ كه‌ به‌ عربي‌(و سپس‌ ما به‌ فارسي‌) ترجمه‌ كرده‌ايم‌ مي‌گويد: و از توصيفي‌ كه‌ ما از امام‌ جعفر صادق‌ دربارة‌ اكرام‌ و پذيرائي‌ او از ميهمانانش‌ در بستان‌ جميل‌ و زيبايش‌ در مدينه‌ خوانده‌ايم‌، و از روي‌ آوردن‌ مردم‌ به‌ وي‌ با وجود اختلاف‌ مذهبهايشان‌ به‌ دست‌ آورده‌ايم‌ اين‌ طور براي‌ ما آشكار مي‌گردد كه‌: داراي‌ مدرسه‌اي‌ شبيه‌ مدرسة‌ سُقْراطِيَّه‌ بوده‌ است‌، و شاگردانش‌ با تقدّم‌ در دو علم‌ فقه‌ و كلام‌ و پيشبردشان‌ در اين‌ دو فن‌ با سبقت‌ عظيمي‌ گوي‌ فضيلت‌ و برتري‌ را از همگنان‌ ربوده‌اند. و دو تن‌ از تلامذة‌ او كه‌ «ابوحنيفه‌ و مالك‌» مي‌باشند در مابعد از اصحاب‌ مذاهب‌ فقهيّه‌ مي‌گردند، و در مدينه‌ فتوي‌ داده‌اند كه‌: سوگندي‌ كه‌ مردم‌ در بيعت‌ با منصور دوانيقي‌ ياد كرده‌اند از درجة‌ اعتبار ساقط‌ مي‌باشد چرا كه‌ از روي‌ اكراه‌ انجام‌ پذيرفته‌ است‌.

و روايت‌ شده‌ است‌ كه‌: شاگرد دگري‌ از شاگردانش‌ كه‌ «واصِل‌ بن‌ عَطاء» مي‌باشد و رئيس‌ معتزله‌ گرديد در جَدَليّات‌، نظريّاتي‌ را ابداع‌ نمود كه‌ وي‌ را از حلقة‌ تدريس‌ امام‌جعفر خارج‌كرد. و جابربن‌حَيَّان‌ شيميست‌مشهور از تلامذة‌اومي‌باشد.[256]

حافظ‌ ابوالعبّاس‌ ابن‌عُقْدَه‌ كتابي‌ تصنيف‌ نموده‌ است‌ كه‌ در آن‌ رجال‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام و روايان‌ حديث‌ وي‌ را گرد آورده‌ است‌، و ايشان‌ را بالغ‌ بر چهار هزار نفر شمرده‌ است‌، و از جوابهاي‌ مسائلش‌ چهارصد مصنَّف‌ تصنيف‌ گرديده‌ است‌.

و اين‌ امكان‌ را به‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام آن‌ داد كه‌ وي‌ خود را براي‌ تعليم‌ عامّة‌ مردم‌، و تعليم‌ سنن‌ و فقه‌ و تفسير براي‌ خاصّة‌ مردم‌ از شيعيان‌ و غيرشيعيان‌ با خلوصي‌ عالي‌ منقطع‌ و يكسره‌ نموده‌ بود.[257]

مرحوم‌ آية‌ الله‌ سيد محسن‌ امين‌ عاملي‌ آورده‌ است‌: و بالجمله‌ عصر او از جهت‌ خوف‌ اهل‌بيتش‌ كمترين‌ عصري‌ بوده‌ است‌ كه‌ خوف‌ و دهشت‌ داشته‌اند. راويان‌ حديث‌ و مَصنِّفان‌ از شيعيان‌ در زمان‌ وي‌ بيشتر از زمان‌ پدرش‌ بوده‌اند. آن‌ مقداري‌ كه‌ از او روايت‌ شده‌ است‌ از احدي‌ از اهل‌ بيتش‌ روايت‌ نشده‌ است‌ تا به‌ جائي‌ كه‌ حسن‌ بن‌ علي‌ وَشَّا، كه‌ از اصحاب‌ امام‌ رضا عليه‌السّلام مي‌باشد مي‌گويد: أدْرَكْتُ فِي‌ هَذَا الْمَسْجِدِ(يَعْنِي‌ مَسْجِدَ الْكُوفَةِ) تِسْعَمِأةِ شَيْخٍ كَلٌّ يَقُولُ: حَدَّثَنِي‌ جَعْفَرُبْنُ مُحَمَّدٍ.

«من‌ در اين‌ مسجد(يعني‌ مسجد كوفه‌) نهصد شيخ‌ و راوي‌ روايت‌ را ادراك‌ كرده‌ام‌ كه‌ همه‌ مي‌گفتند: براي‌ من‌ جعفر بن‌ محمد حديث‌ نموده‌ است‌.»

اين‌ عبارت‌ است‌ از آنچه‌ كه‌ راوي‌ واحدي‌ در عصر متأخّر او ادراك‌ كرده‌ است‌. و ما مي‌بينيم‌ تنها يك‌ راوي‌ كه‌ أبَانُ بْنُ تَغْلِب‌ باشد سي‌ هزار حديث‌ از وي‌ روايت‌ نموده‌ است‌.

و حافظ‌ أبوالعبّاس‌ احمد بن‌ عُقْدَه‌ زيدي‌ كوفي‌ كتابي‌ را فقط‌ دربارة‌ اشخاصي‌ كه‌ از آن‌ حضرت‌ روايت‌ كرده‌اند تصنيف‌ نموده‌ است‌ و در آن‌ چهار هزار انسان‌ را از راويان‌ برشمرده‌ است‌، و مُصَنَّفاتشان‌ را نيز ذكر كرده‌ است‌، در عين‌ حال‌ جميع‌ افرادي‌ را كه‌ از امام‌ روايت‌ كرده‌اند ذكر ننموده‌ است‌. شاهد ما بر اين‌ مدّعي‌ گفتار شيخ‌ مفيد است‌ در كتاب‌ «ارشاد» كه‌ دلالت‌ دارد بر آنكه‌: اينها فقط‌ اسماء موثّقين‌ از راويان‌ از ايشان‌ است‌ نه‌ همة‌ آنها.

مفيد در جائي‌ كه‌ احوال‌ او را ذكر كرده‌ است‌ گفته‌ است‌: به‌ قدري‌ علوم‌ حضرت‌ گسترش‌ پيدا كرد، و از وي‌ نقل‌ گرديد كه‌ براي‌ اخذ آن‌ قافله‌ها به‌ راه‌ مي‌افتاد، و در بلاد انتشار پيدا مي‌نمود. علماء از احدي‌ از اهل‌ بيت‌ او آن‌ قدر كه‌ از وي‌ نقل‌ كرده‌اند، نقل‌ ننموده‌اند. زيرا اصحاب‌ حديث‌ چون‌ اسامي‌ راويان‌ موثّق‌ را كه‌ از او روايت‌ كرده‌اند، با وجود اختلافشان‌ در آراء و مقالات‌ إحصاء نموده‌اند، چهار هزار مرد يافته‌اند - تا آخر گفتار مفيد.

بازگشت به فهرست

چهار هزار شاگرد امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام
و شيخ‌ ابوجعفر محمد بن‌ حسن‌ طوسي‌ در كتاب‌ «رجال‌» خود در باب‌ اصحاب‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام ايشان‌ را چهار هزار تن‌ إحصاء نموده‌ است‌، نه‌ آنكه‌ اسامي‌ آنها را يكايك‌ بر شمرده‌ باشد.

شيخ‌ طبرسي‌ در «إعلام‌ الوَرَي‌» گفته‌ است‌: اين‌ گفتار كه‌ كساني‌ كه‌ از حضرت‌ ابوعبدالله‌ جعفر بن‌ محمد الصّادق‌ عليه‌السّلام از مشهورين‌ اهل‌ علم‌ اخذ روايت‌ نموده‌اند چهار هزار نفر مي‌باشند، از نقلهاي‌ متضافره‌ مي‌باشد.

و محقق‌ در «مُعْتَبَر» گويد: به‌ قدري‌ علم‌ از امام‌ جعفر بن‌ محمد در علوم‌ و فنون‌ مختلفه‌ انتشار يافته‌ است‌ كه‌ عقلها را مي‌برد. و قريب‌ چهارهزار مرد از وي‌ روايت‌ كرده‌اند، و از تعاليم‌ او جمعي‌ كثير از فقهاء أفاضل‌ بروز كرده‌اند مانند زُرَارَة‌ بن‌ أعْيَن‌، و دو برادرش‌: بُكَيْر و حُمْران‌، و جميل‌ بن‌ صالح‌ و جميل‌ بن‌ دُرَّاج‌، و محمد بن‌ مسلم‌، و بُرَيدْ بن‌ معاوية‌، و دو هشام‌، و أبوبصير، و عبيدالله‌ و محمد و عمران‌ كه‌ اين‌ سه‌ تن‌ حَلَبي‌ بوده‌اند، و عبدالله‌ بن‌ سنان‌، و أبوالصَّباح‌ كِناني‌ و غيرهم‌ از أعيان‌ فضلاء - تا آخر گفتار محقّق‌ حلّي‌.

و شهيد در «ذِكْري‌» گويد: از رجال‌ معروف‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام كه‌ معروفند چهار هزار مرد از اهل‌ عراق‌ و حجاز و خراسان‌ و شام‌ تدوين‌ يافته‌ است‌ - تا آخر كلام‌ شهيد. و مراد شهيد آن‌ است‌ كه‌: أسماء آنان‌ در كتب‌ «رجال‌» تدوين‌ يافته‌ است‌.

و محقّق‌ در «معتبر» گويد: از جوابهاي‌ مسائل‌ او چهار صد كتاب‌ تصنيف‌ شده‌ است‌، از چهارصد مَصَنِّف‌ مختلف‌ كه‌ آنها را اُصول‌ نامگذاري‌ كرده‌اند.

و مدرسة‌ حضرت‌ در خانة‌ خودش‌ در مدينه‌، و در مسجد النَّبي‌، و هر جا كه‌ ميسور بود بر پا مي‌گرديده‌ است‌.

هر كس‌ از آفاق‌ مختلفه‌ در موسم‌ حجّ و در غير موسم‌ به‌ مدينه‌ وارد مي‌گشت‌ مسائلش‌ را از وي‌ مي‌پرسيد، و از او أخذ مي‌نمود، و قبل‌ از وصول‌ به‌ مدينه‌ مسائلش‌ را تهيّه‌ و آماده‌ مي‌كرد تا وصولش‌ به‌ مدينه‌ ميسّر گردد.

و در علم‌ كلام‌ از آن‌ حضرت‌ آثار بسياري‌ روايت‌ گرديده‌ است‌. و مُفَضَّل‌ بن‌ عمر كتابي‌ از او روايت‌ نموده‌ است‌ كه‌ به‌ «توحيد مُفَضَّل‌» معروف‌ است‌، و آن‌ استوارترين‌ كتاب‌ در رَدِّ دهريّه‌ مي‌باشد. وفاتش‌ در سنة‌ 148، و عمرش‌ 68 سال‌ بوده‌ است‌.[258]

بازگشت به فهرست

جمع‌ كثيري‌ از مشايخ‌ شاگرد امام‌ بوده‌اند
و تلاميذ حضرت‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام كه‌ مشهور مي‌باشند غير از آنان‌ كه‌ ذكرشان‌ گذشت‌ از بزرگان‌ اهل‌ سنّت‌ مشايخي‌ هستند در جميع‌ مذاهب‌. از ايشانند:

سفيان‌ بن‌ عُيَيْنَه‌، و سعيد بن‌ سالم‌ قَدَّاح‌، و ابراهيم‌ بن‌ محمد بن‌ أبويحيي‌، و عبدالعزيز دَراوردي‌. و شافعي‌ از هر يك‌ از اينها روايت‌ نموده‌ است‌.

و جُرير بن‌ عبدالحميد، و ابراهيم‌ بن‌ طَهْمَان‌، و عاصم‌ بن‌ عمر.... بن‌ عمر بن‌ خَطَّاب‌، و أبوعاصم‌ نَبيل‌(متوفّي‌ در سنة‌ 212) شيخ‌ احمد بن‌ حنبل‌، و أبوعاصم‌ آخرين‌ شاگردي‌ است‌ از تلامذة‌ آنحضرت‌ كه‌ فوت‌ كرده‌ است‌، و كتابي‌ را از وي‌ روايت‌ كرده‌ است‌.

و كسائي‌ عالم‌ لغت‌، و عبدالعزيز بن‌ عبدالله‌ ماجشون‌ عديل‌ و هم‌ لنگة‌ مالك‌ در فتوا دادن‌ در موسم‌ حج‌، و عبدالعزيز بن‌ عمران‌.... بن‌ عبدالرحمن‌ بن‌ عَوْف‌، و ابن‌ جُرَيْح‌ امام‌ مكَّه‌، و فُضَيْل‌ بن‌ عياض‌، و قاسم‌ بن‌ مَعْن‌، و حَفْص‌ بن‌ غياث‌، و اين‌ سه‌ تن‌ از اصحاب‌ ابوحنيفه‌ هستند.

و منصور بن‌ مُعْتَمر، و مسلم‌ بن‌ خالد زَنْجي‌ شيخ‌ شافعي‌ در مكّه‌، و يحيي‌ بن‌ سعيد قَطَّان‌.

بايد دانست‌ كه‌ تنها سياست‌ بوده‌ است‌ كه‌ ميان‌ فقهاي‌ سنَّت‌ و فقهاي‌ شيعه‌ اختلاف‌ انداخته‌ است‌، و به‌ پي‌ آمدن‌ سياست‌، وجوهي‌ از خلافهاي‌ فقهيّه‌ و حديثيّه‌ را نتيجه‌ داده‌ است‌.[259]

باري‌ تنها و تنها سياست‌ اُمراي‌ جائر و حكّام‌ جابر بوده‌ است‌ كه‌ فقه‌ و كلام‌ جعفري‌ را كنار زده‌ است‌، و اين‌ امر از مطاوي‌ آنچه‌ كه‌ بيان‌ كرده‌ايم‌ به‌ خوبي‌ مشهود مي‌شود. زيرا پس‌ از آنكه‌ علم‌ و درايت‌ حضرت‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام معلوم‌ گرديد كه‌ بر همه‌ تفوّق‌ داشته‌ است‌، و خود أبوحنيفه‌ و مالك‌ چنانكه‌ خواهيم‌ ديد از شاگردان‌ بلافاصلة‌ حضرت‌ بوده‌، و چنان‌ وي‌ را مي‌ستايند كه‌ نظير ندارد، و شافعي‌ از شاگردان‌ مالك‌، و احمد بن‌ حنبل‌ هم‌ شاگرد شافعي‌ بوده‌ است‌، و بالنتيجه‌ اين‌ دو نفر هم‌ از شاگردان‌ حضرت‌ با فاصله‌ محسوب‌ مي‌گردند، در اين‌ صورت‌ چه‌ جواب‌ خواهند گفت‌ پيروان‌ مذاهب‌ أربعه‌ در اعراض‌ از فقه‌ جعفري‌ و تمسّك‌ به‌ أذيال‌ فقه‌ آنان‌، و در اصول‌ عقائد تمسّك‌ به‌ عقائد و آراء أشعري‌؟!

با آنكه‌ كراراً دانسته‌ايم‌: رسول‌ خدا صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم فرموده‌ است‌: أئمّه‌: ثَقَل‌ و متاع‌ نفيس‌ امَّتند كه‌ پيامبر با قرآن‌ به‌ يادگار گذارده‌ است‌، و ايشانند سفينه‌هاي‌ نجات‌، و باب‌ حِطَّه‌، و امان‌ از اختلاف‌ در دين‌، و أعلام‌ هدايت‌، و بقيّة‌ الرّسول‌ در ميان‌ امَّت‌. و فرموده‌ است‌: فَلاَتَقَدَّمُوهُمْ فَتَهْلِكُوا، وَ لاَتُقْصِرُوا عَنْهُمْ فَتَهْلِكُوا، وَ لاَتُعَلِّمُوهُمْ فَإنَّهُمْ أعْلَمُ مِنْكُمْ!

«از ايشان‌ جلو نيفتيد كه‌ هلاك‌ مي‌گرديد، و عقب‌ هم‌ نمانيد كه‌ هلاك‌ مي‌گرديد، و به‌ ايشان‌ چيزي‌ را نياموزيد، زيرا كه‌ ايشان‌ از شما عالم‌ترند!»

امَّا ببينيد اين‌ سياستهاي‌ ظَلوم‌ و جَهول‌ و غاشِم‌ و بيدادگر كار را به‌ كجا مي‌رساند كه‌ بايد از افكار و آراء اين‌ منحرفان‌ پيروي‌ كرد، و از آراء و افكار امام‌ به‌ حقّ ناطق‌ اعراض‌ نمود؟!

آيت‌ الهي‌ و محقّق‌ خبير سيد عبدالحسين‌ سيد شرف‌ الدِّين‌ مي‌فرمايد: علاوه‌ بر اينها مي‌گوئيم‌: اهل‌ قرون‌ ثلاثة‌ ابتداي‌ هجرت‌ به‌ هيچ‌ يك‌ از اين‌ مذاهب‌ أبداً متديّن‌ نگشته‌اند. اين‌ مذاهب‌ در قرون‌ ثلاثه‌ كه‌ بهترين‌ قرون‌ بوده‌ است‌ كجا بوده‌اند؟!

أشْعَري‌ در سنة‌ 270 متولد و در سنة‌ 330 و اندي‌ بمرد.

ابن‌ حنبَل‌ در سنة‌ 164[260] متولد و در سنة‌ 241 بمرد.

و شافعي‌ در سنة‌ 150 متولد و در سنة‌ 204 بمرد.

و مالك‌ در سنة‌ 95[261] متولد و در سنة‌ 179 بمرد.

و أبوحنيفه‌ در سنة‌ 80 متولد و در سنة‌ 150 بمرد.

اما شيعه‌ به‌ مذهب‌ أئمّة‌ اهل‌ البيت‌ تديّن‌ دارند(وَ أهْلُالْبَيْتِ أدْرَي‌ بِالَّذِي‌ فِيهِ) «و اهل‌ بيت‌ بهتر مي‌دانند كه‌ در درون‌ بيت‌ چه‌ چيز موجود است‌.»

و غير شيعه‌ عمل‌ به‌ عمل‌ علماء از صحابه‌ و تابعين‌ مي‌كنند. در اين‌ صورت‌ چه‌ چيز الزام‌ مي‌كند مسلمين‌ را تا بعد از قرون‌ ثلاثه‌ بدين‌ مذاهب‌ عمل‌ كنند، و عمل‌ به‌ ساير مذاهبي‌ را كه‌ از قبل‌ معمول‌ بوده‌(حتي‌ غير مذهب‌ شيعه‌) ترك‌ گويند. و چه‌ باعث‌ شد تا از عِدْلها و هم‌ لنگه‌هاي‌ كتاب‌ خدا در حجّيّت‌، و از سفيران‌ خدا، و ثَقَل‌ رسول‌ خدا و گنجينة‌ علم‌ او، و سفينة‌ نجات‌ امَّت‌، و ناخدايان‌ آن‌ كشتي‌، و از أمان‌ امَّت‌ و باب‌ حطّة‌ امّت‌ عدول‌ كنند؟؟؟[262]

* * *

در اينجا ضروري‌ به‌ نظر مي‌رسد كه‌ براي‌ روشن‌ شدن‌ شخصيّت‌ و منزلت‌ و مكانت‌ علمي‌ حضرت‌ امام‌ جعفرصادق‌ عليه‌السّلام، قدري‌ بحث‌ را دربارة‌ أعاظم‌ ازتلاميذ وي‌ كه‌ خود در اصول‌ و فروع‌، امامان‌ اهل‌ سنَّت‌ به‌ شمار مي‌روند، گسترش‌ دهيم‌:

مستشار عبدالحليم‌ جندي‌ در تحت‌ عنوان‌ التَّلاَمِيذُ الائمَّةُ «شاگردان‌ حضرت‌ كه‌ خود امامان‌ اصول‌ و فروع‌ بوده‌اند» آورده‌ است‌:

سفيان‌ ثَوْري‌ امام‌ عصر در وَرَع‌ و سُنَن‌ و فقه‌ براي‌ كافّة‌ اهل‌ عراق‌، از تلاميذ حضرت‌ بوده‌ است‌. وي‌ در مواقف‌ برخوردهايش‌ با خليفه‌، مقاومتهائي‌ دارد كه‌ انسان‌ از ذكر آنها ملول‌ و خسته‌ نمي‌گردد. و غير از سفيان‌ بسياري‌ از واردين‌ و متنعّمين‌ از مجلس‌ امام‌ همانند سفيان‌ از جهت‌ مكانت‌ و منزلت‌ هستند: از ايشان‌ است‌ عَمْرو بن‌ عُبَيد كه‌ بر دست‌ وي‌ فرقة‌ معتزله‌ نشأت‌ يافت‌. و ديگر أبوحنيفه‌، و محمد بن‌ عبدالرّحمن‌ بن‌ أبي‌ ليلي‌ همرديف‌ و همقطار أبوحنيفه‌، و ديگر امام‌ مدينه‌: مالك‌ بن‌ أنَس‌ .

ابوحنيفه‌ امام‌ أعظم‌ اهل‌ سنَّت‌ مي‌باشد، و مالك‌ بزرگترين‌ كسي‌ است‌ كه‌ شافعي‌ علوم‌ خود را از او تلقّي‌ كرده‌ است‌، و طولاني‌ترين‌ دورة‌ درس‌ را نزد وي‌ گذرانده‌ است‌، و شافعي‌ استاد و شيخ‌ احمد بن‌ حَنْبَل‌ است‌.

و همانند آنان‌ محدِّثيني‌ بس‌ عظيم‌ بوده‌اند، مثل‌ يحيي‌ بن‌ سعيد محدّث‌ مدينه‌، و ابن‌جُرَيْح‌ و ابن‌عُيَيْنَه‌ دو نفر محدّث‌ مكّه‌. و ابن‌عُيَيْنَه‌ در حديث‌ معلّم‌ اوَّل‌ شافعي‌ به‌ حساب‌ مي‌آيد.

اينك‌ سزاوار است‌ وصف‌ مكانت‌ آنان‌ را نسبت‌ به‌ امام‌ از زبان‌ خودشان‌ بشنويم‌ كه‌ در ضمن‌، وصف‌ مجالس‌ علمي‌ حضرت‌ هم‌ دستگير مي‌شود:

بازگشت به فهرست

شاگردي‌ مالك‌ در محضر امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام
مالك‌ بن‌ أنَس‌ مي‌گويد: من‌ پيوسته‌ جعفر بن‌ محمد را مي‌ديدم‌ كه‌ بسيار اهل‌ مزاح‌ و تبسّم‌ بود. چون‌ نام‌ پيغمبر در نزدش‌ برده‌ مي‌شد از عظمت‌ او رنگش‌ سبز و يا زرد مي‌گرديد.

من‌ مدّتي‌ به‌ حضورش‌ رفت‌ و آمد داشتم‌. نديدم‌ او را مگر به‌ سه‌ حالت‌: يا در حال‌ نماز بود، و يا در حال‌ قيام‌، و يا در حال‌ قرائت‌ قرآن‌. و نديدم‌ او را كه‌ از رسول‌ الله‌ حديث‌ كند مگر با حال‌ طهارت‌. و أبداً دربارة‌ مطالب‌ غيرمفيده‌ لب‌ نمي‌گشود. او از علماء و عُبَّاد و زُهَّادي‌ بود كه‌ از خداوند خشيت‌ داشتند، و من‌ هيچ‌ گاه‌ او را نديدم‌مگرآنكه‌برمي‌خاست‌ وبالش‌را از زيرخود برمي‌داشت‌ ودر زيرمن‌مي‌گذاشت‌.

مالك‌ در گفتاري‌ دگر مي‌افزايد: وي‌ كثيرالحديث‌، خوش‌ مجلس‌، و كثيرالفائدة‌ بود. چون‌ مي‌گفت‌: قَالَ رَسُولُ الله‌ گاهي‌ رنگ‌ سيمايش‌ سبز مي‌شد، و گاهي‌ زرد، تا به‌ جائي‌ كه‌ كساني‌ كه‌ او را مي‌شناختند ديگر نمي‌شناختند. من‌ با وي‌ در سالي‌ حجّ بجاي‌ آوردم‌، همين‌ كه‌ در وقت‌ احرام‌ راحله‌اش‌ قرار گرفت‌، هر چه‌ خواست‌ تلبيه‌ بگويد صدا در گلويش‌ مي‌گرفت‌، و نزديك‌ بود از شتر به‌ زير افتد.

من‌ عرض‌ كردم‌: يَا بْنَ رَسُولِ اللهِ! مگر واجب‌ نيست‌ كه‌ بالاخره‌ بگوئي‌؟!

گفت‌: كَيْفَ أجْرَوُ أنْ أقُولَ: لَبَّيْكَ، وَ أخْشَي‌ أنْ يَقُولَ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ: لاَ لَبَّيْكَ وَ لاَ سَعْدَيْكَ!

«چگونه‌ من‌ جرأت‌ نمايم‌ كه‌ لبّيك‌ را به‌ زبان‌ آورم‌ در حالي‌ كه‌ مي‌ترسم‌ از آنكه‌ خداوند عزّوجلّ بگويد: نه‌ لَبَّيْك‌ و نه‌ سَعْدَيْك‌!»

در اينجاست‌ كه‌ به‌ ما خاطرنشان‌ مي‌سازد آنچه‌ را كه‌ جدّش‌ زين‌ العابدين‌ در اين‌ مقام‌ بجاي‌ آورده‌ است‌.

و بر أثر تعليم‌ امام‌ بوده‌ است‌ كه‌ چون‌ مالك‌ نام‌ پيامبر را مي‌برد رنگش‌ زرد مي‌شد، و چون‌ جليسانش‌ از وي‌ مي‌پرسيدند، مي‌گفت‌: اگر شما مي‌ديديد آنچه‌ را كه‌ من‌ ديده‌ام‌، منكر نمي‌شمرديد آنچه‌ را كه‌ مشاهده‌ نموده‌ايد! و براي‌ ايشان‌ حال‌ ابْنِ مُنْكَدِر[263] و سپس‌ حال‌ جعفر را بيان‌ مي‌كرد.

آري‌ فقط‌ و فقط‌ مالك‌ بوي‌ رسول‌ خدا را در مجلس‌ پسردختر او استشمام‌ مي‌كند و حسّ مي‌نمايد، و يا آنكه‌ نزديك‌ است‌ چيز مادي‌ را لمس‌ كند كه‌ از جدّش‌ به‌ نواده‌اش‌ به‌ تسلسل‌ رسيده‌ است‌، و اشياء غيرمادي‌ را نيز مسّ كند كه‌ بر لُبْ و قلب‌ وارد مي‌گردد و آنها را تملّك‌ مي‌نمايد. آري‌ رويت‌ تمتّعي‌ است‌، و شنيدن‌ نعمتي‌ است‌، و همجواري‌ - مجرّد همجواري‌ - تأديب‌ و تربيت‌ است‌. و در جميع‌ اينها طرقي‌ وجود دارد كه‌ به‌ سوي‌ بهشت‌ رهنمون‌ مي‌گردد.

صاحب‌ مجلس‌، تمام‌ وجودش‌ طهارت‌ است‌، از جدّش‌ سخن‌ نمي‌گويد مگر با حالت‌ طهارت‌. مي‌گويد: الْوُضُوءُ شَطْرُ الاءيمَانِ . «وضو جزئي‌ از ايمان‌ است‌.»

و بر اين‌ اساس‌ است‌ كه‌ وضوء نزد وي‌، و يا در مذهب‌ وي‌، مجرّد وسيله‌اي‌ براي‌ غير نيست‌ - يعني‌ مجرّد وسيله‌اي‌ براي‌ نماز نيست‌ - بلكه‌ در مذهب‌ او مستحبّ ذاتي‌ مانند نماز مستحبّي‌ شمرده‌ مي‌شود، كه‌ به‌ واسطة‌ آن‌ شخص‌متوضّي‌ خود را براي‌ دخول‌ در مساجد، و قرائت‌ قرآن‌، بلكه‌ زن‌ و شوهر در شب‌ زفاف‌، و مسافر در وقت‌ بازگشت‌ به‌ سوي‌ اهلش‌، و قاضي‌ چون‌ اراده‌ مي‌كند به‌ مجلس‌ قضاوت‌ بنشيند، و پيشوائي‌ كه‌ فتوي‌ و يا تعليم‌ مي‌دهد، آماده‌ و مهيّا مي‌سازد.

و شگفتي‌ نيست‌ در آنكه‌ مالك‌ - كه‌ اموي‌گرا مي‌باشد - به‌ امام‌ شَغَف‌ داشته‌ باشد. زيرا كه‌ حُبِّ امام‌ جعفر حبّ رسول‌ و اهل‌ بيت‌ اوست‌. كه‌ بنابراين‌ محبّتشان‌ ايمان‌ است‌، و تعبير مالك‌ از وي‌ چيزي‌ غير از محبّت‌ نبوده‌ است‌. و از اين‌ گذشته‌ او شاگردي‌ نجيب‌ براي‌ فقهاء بني‌تيم‌(قبيلة‌ ابوبكر) مي‌باشد، چه‌ اينكه‌ آن‌ فقيه‌ از مواليشان‌ بوده‌ باشد - مثل‌ رَبيعَةُ الرَّأي‌ - يا از خودشان‌ مثل‌ محمد بن‌ مُنْكَدِر، يا آنكه‌ مادرشان‌ از آنان‌ بوده‌ باشد مثل‌ امام‌ جعفر.

و أبوبكر در قُمّة‌ تاريخ‌ علمي‌ براي‌ مصادر مالك‌ قرار مي‌گيرد، به‌ واسطة‌ پيروي‌ از وي‌، و اجتهادش‌، و به‌ واسطة‌ پسرانش‌ و بني‌تيم‌....

مالك‌بسياري‌ از طريق‌ سلوك‌ و منهاج‌ امام‌جعفر عليه‌السّلام را آموخته‌بود. او نيز حديثي‌بيان‌نمي‌نمودمگرباحال‌طهارت‌. و مجلس‌خود را ازكساني‌كه‌ او راازمقصدش‌ خارج‌ مي‌كردند محافظت‌ مي‌نمود، همچنان‌ كه‌ تلامذه‌اش‌ را گرامي‌ مي‌داشت‌.

بلكه‌ پيشوا براي‌ تسكين‌ و عدم‌ سخت‌گيري‌ و آرامشي‌ شد كه‌ خصائص‌ اهل‌ مدينه‌ در آن‌ يُسر و سهولت‌، متمثّل‌ و متحقّق‌ مي‌باشد، و در دگر وقت‌ عنواني‌ براي‌ علم‌ شمرده‌ گرديد. و چون‌ با اهل‌ سُلطه‌ مخاصمه‌ مي‌نمود فقط‌ از جهت‌ نزاهت‌ علمي‌ مخاصمه‌ مي‌كرد. در منهج‌ او اجتماع‌ كامل‌ به‌ واقع‌ و حقيقت‌ بود. و در روش‌ و رويّه‌اش‌ عمل‌ كسب‌ براي‌ جلب‌ روزي‌ تا اينكه‌ محتاج‌ به‌ احدي‌ نگردد. اينها تماماً اقتداي‌ كامل‌ وي‌ را به‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام حكايت‌ مي‌نمايد.

و بر منهاج‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام بر طبق‌ رويّة‌ فقهاي‌ عراق‌ در گفتارشان‌: أرَأيْتَ أرَأيْتَ جاري‌ و ساري‌ نمي‌گرديد، يعني‌ به‌ فرضهاي‌ ساختگي‌ و تخيّلي‌ و پيشواز نمودن‌ از حوادث‌، و اظهار و إبداء رأي‌ و نظريّه‌ در آنچه‌ كه‌ هنوز حادث‌ نگرديده‌ است‌ خود را سرگرم‌ نمي‌نمود. به‌ خلاف‌ اهل‌ عراق‌ كه‌ خصومشان‌ ايشان‌ را به‌ أرَأيْتِيِّين‌(جماعت‌ اگر و مگر گويان‌) نام‌ نهادند.

و از رضايت‌ امام‌ عليه‌السّلام به‌ اين‌ تلميذ آن‌ است‌ كه‌: حضرت‌ اشاره‌ مي‌كند به‌ حلقة‌ مالك‌ بروند: عنوان‌ بصري‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌: وي‌ در نزد امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام تعلّم‌ مي‌نمود. چون‌ امام‌ از مدينه‌ غيبت‌ فرمود، در مدّت‌ دو سال‌ به‌ حضور مالك‌ بن‌ انس‌ تردّد و رفت‌ و آمد مي‌كرد، سپس‌ كه‌ امام‌ به‌ مدينه‌ بازگشت‌ نمود، عنوان‌ هم‌ به‌ حضور امام‌ بازگشت‌ نمود. امام‌ در اينجا او را نصيحت‌ مي‌كند كه‌ به‌ مجلس‌ مالك‌ برود.[264]

بازگشت به فهرست

امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام و ابن‌ ابي‌ ليلي‌ قاضي‌ كوفه‌
و در بعضي‌ اوقات‌ كه‌ امام‌ وارد مسجد مدينه‌ شد، يكي‌ از تلامذه‌اش‌: ابن‌أبي‌لَيْلي‌[265](متوفّي‌ در سنة‌ 148) كه‌ قاضي‌ كوفه‌ بود به‌ حضورش‌ آمد. امام‌ به‌ وي‌ مي‌گويد: تو ابن‌أبي‌لَيْلي‌ مي‌باشي‌؟!

وي‌ جواب‌ داد: آري‌! امام‌ وي‌ را در اينجا بر عظمت‌ و جلالت‌ خطر قضاوت‌ متوجّه‌ و متنبّه‌ گردانيد و فرمود: ... تَأخُذُ مَالَ هَذَا وَ تُعْطِيهِ هَذَا! وَ تُفَرِّقُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ! لاَتَخَافُ فِي‌ ذَلِكَ أحَداً....

فَمَا تَقُولُ إذَاجِي‌ءَ بِأرْضٍ مِنْ فِضَّةٍ وَ سَمَاءٍ مِنْ فِضَّةٍ ثُمَّ أخَذَ رَسُولُ اللهِ بِيَدِكَ، فَأوْقَفَكَ بَيْنَ يَدَيْ رَبِّكَ فَقَالَ: يَا رَبِّي‌ هَذَا قَضَي‌ بِغَيْرِمَا قَضَيْتُ!

«مال‌ اين‌ را مي‌گيري‌ و به‌ آن‌ مي‌دهي‌، و ميان‌ زن‌ و شوهرش‌ جدائي‌ مي‌افكني‌، و در اين‌ اعمال‌ از احدي‌ هراس‌ نداري‌!

پس‌ چه‌ جواب‌ مي‌گوئي‌ در وقتي‌ كه‌ يك‌ زميني‌ را از نقره‌ و يك‌ آسماني‌ را از نقره‌ بياورند، پس‌ از آن‌ رسول‌ خدا دستت‌ را بگيرد و در برابر پروردگارت‌ تو را وقوف‌ دهد و بگويد: اي‌ پروردگار من‌! اين‌ زمين‌ مملوّ از نقره‌ و اين‌ آسمان‌ مملوّ از نقره‌، چيزهائي‌ است‌ كه‌ دربارة‌ آنها ابن‌أبي‌ليلي‌ بر خلاف‌ حكم‌ من‌ قضاوت‌ نموده‌ است‌!»

در اين‌ حال‌ چهرة‌ ابن‌ابي‌ليلي‌ همچون‌ زعفران‌ زرد شد، وليكن‌ از مسجد خارج‌ شد در حالي‌ كه‌ با توشة‌ خشيت‌ الهي‌ كه‌ از پسر رسول‌ خدا توشه‌ برداشته‌ بود، بارگيري‌ كرده‌ بود.

و چون‌ زماني‌ از ابن‌أبي‌ليلي‌ سوال‌ نمودند كه‌: آيا شده‌ است‌ تو به‌ واسطة‌ رأي‌ كسي‌ از فتوي‌ و يا قضاوت‌ خود برگردي‌؟! جواب‌ داد: نه‌، مگر فقط‌ رأي‌ يك‌ مرد و او جعفر بن‌ محمد الصّادق‌ است‌. خاطر نشان‌ مي‌سازد كه‌ ابن‌أبي‌ليلي‌ قاضي‌ بني‌اميَّه‌ و بني‌ عبّاس‌ بوده‌ است‌، و ايشان‌ دشمنان‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام بوده‌اند.

و در اين‌ مجلس‌ كه‌ يا در مدينه‌و يا در كوفه‌ در يكي‌ از آمدن‌هاي‌ امام‌ جعفر به‌ عراق‌ صورت‌ پذيرفته‌ است‌، امامان‌ فقه‌ كوفه‌ كه‌ عبارتند از أبوحنيفه‌ و ابن‌أبي‌ليلي‌ و ابن‌ شُبْرُمَه‌(متوفّي‌ در سنة‌ 144) با همدگر بر امام‌ داخل‌ شدند، حضرت‌، أبوحنيفه‌ را در حضور دو عالم‌ ديگر بر خطر قياس‌ متوجّه‌ ساختند، و أداة‌ قياس‌ را با خِطابشان‌ به‌ وي‌ أبطال‌ نمودند كه‌:

اِتَّقِ اللهَ وَ لاَتَقِسِ الدِّينَ بِرَأيِكَ . «از خداي‌ بپرهيز و مسائل‌ دينيّه‌ را از روي‌ رأي‌ مستنتج‌ از قياس‌ قرار مده‌!»

بازگشت به فهرست

امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام و ابوحنيفه‌

و در يكي‌ از اوقات‌ أبوحنيفه‌ در حلقة‌ درس‌ خود، يا در مدينه‌ و يا در كوفه‌ بود، و امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام بر آن‌ حلقه‌ ايستاد به‌ طوري‌ كه‌ چشم‌ أبوحنيفه‌ به‌ وي‌ نيفتاد. چون‌ چشمش‌ به‌ امام‌ افتاد ناگهان‌ در مجلس‌ درس‌ از جا برخاست‌ و ايستاد و گفت‌: «اي‌ پسر رسول‌ خدا، اگر در اوَّلين‌ وهلة‌ قيام‌ شما من‌ متوجّه‌ مي‌شدم‌ هيچ‌ گاه‌ خداوند مرا نشسته‌ و تو را ايستاده‌ نمي‌يافت‌». اين‌ عمل‌ براي‌ آن‌ بود كه‌ ابوحنيفه‌ خدا را گواه‌ بگيرد بر آنكه‌: نفس‌ وي‌ أبداً رضايت‌ نمي‌دهد در جائي‌ كه‌ امام‌ ايستاده‌ باشد او بنشيند. و أبوحنيفه‌ كه‌ تولدش‌ سال‌ 80، و وفاتش‌ سال‌ 150 بود، عمرش‌ از امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام طولاني‌تر بود، وليكن‌ امام‌ صادق‌ با عبارات‌ تشجيع‌ انگيز كمرش‌ را محكم‌ ببستند و گفتند:

اِجْلِسْ يَا أبَاحَنِيفَةَ فَعَلَي‌ هَذَا أدْرَكْتُ آبَائي‌!

«بنشين‌ اي‌ابوحنيفه‌، زيراكه‌ بر همين‌ طريق‌، من‌ منهاج‌ پدرانم‌ را ادراك‌نموده‌ام‌!»

حضرت‌ در اينجا مرادشان‌ بزرگداشت‌ مجالس‌ علم‌ مي‌باشد كه‌ همه‌ مي‌ايستند و استاد مي‌نشيند.

أبوحنيفه‌ در مجالس‌ تدريس‌ امام‌ دو سال‌ را در مدينه‌ سپري‌ كرد، و راجع‌ بدين‌ سنوات‌ است‌ كه‌ مي‌گويد: لَوْلاَ الْعَامَانِ لَهَلَكَ النُّعْمَانُ[266] . «اگر آن‌ دو سال‌ نبود، نعمان‌ هلاك‌ مي‌شد.»

پيوسته‌ أبوحنيفه‌ صاحب‌ مجلس‌ درس‌ را بدين‌ عبارت‌ مخاطب‌ مي‌ساخت‌ كه‌: جُعِلْتُ فِدَاكَ يَابْنَ بِنْتِ رَسُولِاللهِ . «جانم‌ به‌ فدايت‌ باد اي‌ پسر دختر رسول‌ خدا!»

و تحقيقاً امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام در مجلس‌ خود با أبوحنيفه‌ تحدّي‌ و مغالبه‌ در بحث‌ نموده‌ است‌ براي‌ آنكه‌ رأي‌ صاحب‌ رأي‌ را بيازمايد، آنجا كه‌ از وي‌ سوال‌ كرد: مَاتَقُولُ فِي‌ مُحْرِمٍ كَسَرَ رَبَاعِيَةَ الظَّبْيِ؟!

«چه‌ مي‌گوئي‌ دربارة‌ شخص‌ مُحرمي‌ كه‌ دندان‌ رَباعية‌ آهو را شكسته‌ باشد؟!»

أبوحنيفه‌ در پاسخ‌ مي‌گويد: يابن‌ رسول‌ الله‌! نمي‌دانم‌ مقدار كفّاره‌اش‌ چه‌ اندازه‌ مي‌باشد؟!»

امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام به‌ او گفتند: أنْتَ تَتَدَاهَي‌! أوَلاَتَعْلَمُ أنَّ الظَّبْيَ لاَتَكُونُ لَهُ رَبَاعِيَةٌ؟!

«تو خودت‌ زيرك‌ و فطن‌ هستي‌! آيا نمي‌داني‌ كه‌ آهو اصلاً دندان‌ رَباعي‌ ندارد!»

علّت‌ سكوت‌ أبوحنيفه‌ يا طبق‌ گفتارش‌ عدم‌ علم‌ او بوده‌ است‌، يا آنكه‌ از تصحيح‌ سوال‌امام‌ اجتناب‌ مي‌ورزيده‌ است‌. چقدر أدب‌ ابوحنيفه‌ در ميان‌ نظيرانش‌ عظيم‌ بوده‌ است‌، تا چه‌ گمان‌ بري‌ در جائي‌ كه‌ در برابر امام‌ قرار گرفته‌ باشد!

و در زماني‌ كه‌ ابن‌شُبْرُمَة‌ به‌ تنهائي‌ حضور امام‌ بيايد، و مانند دأب‌ و دَيدن‌ أبوحنيفه‌ و مدرسة‌ كوفه‌ از وقايع‌ و امور غيرحادث‌ و واقع‌ بپرسد، امام‌ عليه‌السّلام در ردّ وي‌ از طريق‌ أحْسَن‌ بازگشت‌ نمي‌نمايند:

ابن‌شبرمه‌ روزي‌ به‌ محضرامام‌ رسيد و از «قَسَامَة‌ دم‌»(مقدار شاهدي‌ كه‌ براي‌ اثبات‌ خون‌ بايد اقامه‌ گردد) پرسيد. امام‌ پاسخ‌ وي‌ را به‌ كيفيّت‌ عمل‌ پيامبر در اين‌ مورد، دادند.

ابن‌ شبرمه‌ گفت‌: اگر أحياناً پيامبر بدين‌ كيفيّت‌ عمل‌ نمي‌نمود، گفتار در مقدار و كيفيّت‌ آن‌ چه‌ بود؟!

حضرت‌ جواب‌ دادند: أمَّا مَا صَنَعَ النَّبِيُّ فَقَدْ أخْبَرْتُكَ بِهِ. وَ أمَّا مَالَمْيَصْنَعْ فَلاَعِلْمَ لِي‌ بِهِ!

«أما آنچه‌ را كه‌ پيغمبر انجام‌ داد من‌ تو را آگاه‌ نمودم‌، و امّا آنچه‌ را كه‌ او انجام‌ نداد من‌ بدان‌ علم‌ ندارم‌!»

و امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام به‌ اختلاف‌ آراء فقهاء يعني‌ به‌ علم‌ فقهاي‌ مدينه‌، و علم‌ فقهاي‌ شام‌، و علم‌ فقهاي‌ كوفه‌، عليم‌ و بصير است‌. امام‌ دهها هزار عدد از احاديث‌ را روايت‌ مي‌كند در حالي‌ كه‌ آفت‌ علمي‌ علماي‌ حديث‌ در عراق‌، قِلَّت‌ و اندك‌ بودن‌ مقدار أحاديثي‌ مي‌باشد كه‌ آن‌ را مسلَّم‌ مي‌دانند، تا كار به‌ آنجا كشيد كه‌ شافعي‌ در پايان‌ قرن‌ دوم‌ با أدلّة‌ متقنه‌ خود كه‌ در آن‌ نزاع‌ نيست‌، اثبات‌ حُجِّيَّت‌ خبر واحد، و وضع‌ قواعد قياس‌(منصوص‌ العلّة‌) را نمود.

حسن‌ بن‌ زياد لُولُوي‌ نظريّة‌ رفيقش‌ ابوحنيفه‌ را دربارة‌ احاطة‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام بيان‌ مي‌كند كه‌ چون‌ وقتي‌ از أبوحنيفه‌ پرسيدند: فقيه‌ترين‌ مردم‌ از كساني‌ كه‌ ديده‌اي‌ چه‌ كسي‌ است‌؟!

أبوحنيفه‌ جواب‌ داد: جَعْفَر بْنُ مُحَمَّدٍ!